شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

۲۴مرداد

سلام

من همیشه جمعه ها یه حس غریبی دارم

نمیدونم چه حسی؟ و چرا؟

ولی حتی اگه پیش بهترین آدم زندگیم باشم یا حتی بهترین تفریحات رو داشته باشم

فقط کافیه یه لحظه از اون حس و حالِ خوب بیام بیرون و حواسم پرت بشه

با خودم میگم خب که چی؟!

یعنی همیشه همین حس با من بوده که جمعه ها اگه بی نهایت هم خوشحال باشم و از ته دلم بخندم

آخر شب یه حال عجیبی میاد سراغم و میرم توو فکرِ اینکه یه هفته ی دیگه هم گذشت ...

امروز 24 مردادماه همون سالیه که یه جورایی بدون عید و دید و بازدیدِ همیشگی شروع شد!

بدون عیدی گرفتنا و دورهمی های خانوادگی... همش بخاطر یه ویروسی که حتی با چشم قابل دیدن نیست

چقدر آدما عزیزانشون رو از دست دادن فقط بخاطر بی احتیاطی ...

چند وقته دارم فکر میکنم که چه روزهای خوب و بی دغدغه ای داشتم

چقدر دورهمی هایی که میرفتم و واسم تکراری و خسته کننده بود!

چقدر راحت از خونه بیرون میرفتم و میتونستم هوای آزاد رو تنفس کنم ...

همین چیزهایی که واسه همه عادی بود حالا شده آرزو!

حسرت خوردن و آه کشیدن من چیزی رو عوض نمیکنه...

الان میتونم بهتر ببینم و بهتر زندگی کنم و قدر چیزهایی که دارم رو بدونم

من با خودم میگم میتونست بدتر از این هم اتفاق بیافته!

ویروس کرونا میتونست عواقب بدتر از اینو داشته باشه ولی ...

ولی الان من با دست های سالم خودم دارم اینا رو مینویسم و با چشمام براحتی دارم میبینم

دارم یاد میگیرم که ...

همیشه توی بدترین شرایط به این فکر میکنم که میتونست بدتر از این هم باشه ولی من میگردم اون اتفاقایی رو پیدا میکنم که واسم عادی شده، که شاید هیچوقت نمیدیدم

انقدر عادی ها رو میبینم که بشه خاص ...

که بخاطر همه عادی ها بگم خدایا شکرت!

راستی گفتم جمعه ...

جمعه ها یه نفر باید باشه که این حجم از دلتنگی ها رو با خودش ببره ...

جمعه ها همیشه منتظر هستم

ولی نمیدونم چقدر ...

همین که حس میکنم یه حال عجیبی دارم ...

همین که یه نفر باید بیاد تا حال این دنیا خوب بشه، کافیه ...

والسلام

.

به وقت #24 مردادماه

 

عطیه جان نثاری
۱۹مرداد

سلام و سلام

عید دیروزتون مبارک ...

یه انرژی بفرستید که انرژی من کم نشه و هر روز واستون بنویسم و شادتون کنم wink

امیدوارم که این دو روز تعطیلی بهتون خوش گذشته باشه ...

من اصولا توی این شرایط جایی نمیرم بجز خونه مامانم و خونه مادرجونم و آقاجون و ...

جایی نمیرم خیالتون راحت!!!

چند روز بود دلم میخواست تیرامیسو درست کنم

ترکیبی از بیسکوئیت و پنیر خامه ای و شیر و کاکائو و از این چیزاس

تا اینکه تصمیم گرفتم واسه روز عید درستش کنم

تموم موادشو آماده کردم و خریدم

نزدیکای ظهر بود که گفتم الان موادشو مخلوط میکنم میذارم یخچال تا آماده بشه و بعد ناهار به عنوان دسر بخوریم!

شروع کردم به خوندن دستور تهیه تیرامیسو

شماره 1 ، 2، 3 و رسیدم به آخرین کاری که باید انجام میدادم

بگید چی شد؟!
باید 24 ساعت تیرامیسو رو میذاشتم توی یخچال تا درست بشه و موادش سفت بشه!!!

اون لحظه قیافم دیدنی بود indecision

یعنی باید یه روز کامل صبر میکردم

و نتیجه این شد که

از این به بعد اول دستور تهیه رو تا آخرش بخونم تا بتونم توی زمان مناسب ازش استفاده کنم!

به نظر من توی زندگی الان هم، چنین چیزهایی ممکنه پیش بیاد واسمون

اینکه یه کاری رو که میخوایم انجام بدیم تموم دستوراتش رو تا آخرش بررسی کنیم تا بتونیم توی زمان مناسب به هدفمون برسیم و ازش لذت ببریم.

والسلام

.

به وقت #19 مردادماه

عطیه جان نثاری
۱۵مرداد

سلام روزتون بخیر

امروز صبح مثل همیشه رفتم سراغ گل های قشنگم و بهشون آب دادم

دیدم یکی از اونا چندتا از برگ هاش زرد و خشک شده ...

کلی دلم سوخت!

فقط چون من یادم رفته بود زودتر بهش آب بدم از شدت گرما تشنه شده بود

خلاصه نشستم و برگ های زرد و پوسیده رو یکی یکی جدا کردم

وقتی داشتم میکَندم صدای خش خش و خرچ خرچ میداد!!!

از یه طرفی باحال بود چون یادم به پاییز افتاد که روی برگ ها راه میریم و زیر پامون خرد میشن

از طرفی هم ناراحت بودم چون گل قشنگم خراب شده بود!

خلاصه همین که داشتم برگا رو میکندم یهو با خودم گفتم چقدر جالبه ...

چی جالبه؟؟؟

اینکه این برگای زرد دقیقا مثل باورهای غلط ما هستن که یکی یکی میتونیم از ذهنمون پاک کنیم

اونم نه یک روز، نه یک هفته، نه حتی یک ماه!!!

اینکه میتونیم از کم شروع کنیم و یک باور درست رو جایگزین یک باور غلط کنیم...

مثلا این باور که اوضاع جامعه خیلی بده رو میتونی با این باور خوب و مثبت که این جامعه تشکیل شده از من و تو و خانواده هامون پس اگه هر کسی به اصلاح خودش برسه و خودشو درست کنه قطعا جامعه خوبی داریم

پس به نظر من میتونیم از همین امروز باورهامون رو درست کنیم

البته یادت باشه یکی یکی ... مثل همون برگای زردی که امروز جداشون کردم ...

برگ های زرد که جدا شدن گل من زیباتر شده بود! از دیدنش کلی لذت بردم

عکسشو هم استوری میکنم توی صفحه اینستاگرامی که آدرسش اینه: shokrplus.ir

والسلام

به وقت #15 مردادماه

عطیه جان نثاری
۱۱مرداد

سلام به کسایی که یواشکی میان اینجا و نظر نمیدن :)

امیدوارم حال همگی خوب باشه ...

 

امروز بعد از مدتها رفتم که همراه بانکم رو فعال کنم

متاسفانه مجبور شدم با ماشین برم و کارهامو سریعتر انجام بدم

نزدیکای بانک که رسیدم دنبال جای پارک میگشتم و دیدم ای وای جای پارک ماشین نیست و مجبور شدم تقاطع رو دور بزنم و دوباره اون سمت خیابون دنبال جای پارک بگردم

چیزی که جالب بود واسم

این بود که من مجبور شدم حدود 200 متر دورتر از بانک پارک کنم چونکه جایی واسه ماشین من نبود

اینکه من از هدفم دورتر ایستاده بودم و باید بقیه راه رو پیاده میرفتم

بعضی وقتا توی مسیر برای رسیدن به اهدافمون باید یه کم پیاده بریم

شاید خیلی ها قبل تر از ما پارک کرده باشن و جایی واسه ماشین ما نباشه ...

بذارید واضح تر بگم ...

اینکه توی مسیر اهدافمون ممکنه خیلی ها قبل از ما اون راه رو رفته باشن ولی هیچ اشکالی نداره و این عیب محسوب نمیشه

به نظرم ما باید پیاده بریم و از کسانی که اون راه رو رفتن ایده بگیریم

ببینیم چیکار کردن که الان به هدفشون نزدیکترن و یا حتی به هدفشون رسیدن

ما باید از تجربیات اونا استفاده کنیم

راستی من میتونستم دوبل پارک کنم ولی اینو میدونستم که ممکنه جریمه بشم و حتی راه یه نفر دیگه رو ببندم

واسه همین ترجیح دادم عقب تر پارک کنم تا جلوی راه کسی نباشم ...

پس میشه گفت پارک دوبل اینجا یه آزمون و خطا محسوب میشه واسه آدمایی که به هدف من نزدیکترن!!!

پس تجربیات افرادی که به هدف رسیدن هم درسته هم خطا ...

تشخیص دادنش دیگه با خودمون

والسلام

به وقت #11 مرداد

عطیه جان نثاری
۰۹مرداد

سلام و سلام و سلام

بذارید از دیروز نگم واستون که استاد گرامی ما رو حسابی دعوا کردن

سر چی بود و اینا ...

بماند ...

راستش چرا ما اینجوری شدیم که هر دفعه واسه هر کاری که میخوایم انجامش بدیم تنبلی میکنیم

من خودم رو میگم

درگیر کمال گرایی شدن و بودن خیلی چیز مزخرفیه!!!

نمیدونم چرا هنوز نمیتونم خودم رو عادت بدم به سادگی به ابتدایی بودن به اینکه یه چیزی که عاااالی و درجه یکه از اول اینجوری نبوده!

بعضی وقتا به خودم میگم ول کن تو رو خدا ...

از دیروز تصمیم گرفتم از وسواس الکی و درگیر حاشیه شدن توی کارهام دوری کنم تا بتونم زودتر و بدون معطلی به اهدافم نزدیک بشم

توی سال هایی که گذشته این همه درگیر بهتر بودن و بهتر شدن، شده بودم که خیلی از کارهام و اهدافم نیمه کاره موند

ولی الان دیگه وقت تغییره یه تغییر درست و حسابی برای جبران اشتباهاتم ...

اینو بگم که استاد گرامی علاوه بر دعوا کردن ما، یه برنامه فوق العاده جامع و کاربردی واسمون گذاشتن و من کلی هیجان زده شدم از این برنامه!

پیش به سوی یه برنامه ریزی جامع و کاربردی برای رسیدن به اهدافمون و یه درآمد عالی

والسلام

به وقت #9 مردادماه

عطیه جان نثاری
۰۸مرداد

سلام به همراهانم

دیروز وبینار دوست عزیزم خانم ترکی بود

وبینار شادی طوفانی برای همه🌈

اینکه همه بتونن شاد باشن خیلی لذت بخشه ... خیلی دلم آروم میشه

توی وبینار در مورد خیلی چیزها حرف زدیم که میتونن باعث شادی ما بشن

و اینکه چقدر این شادی میتونه دوام داشته باشه

یه لحظه فکر کنید به اونایی که خیلی پولدارن

اونایی که ماشینشون آخرین سیستم و خونشون لاکچریه و ویلا و باغ دارن و خلاصه از همه نظر تامین هستن

شاید شما بگید اون آدما قطعا خیلی خوشبختن و خوشحالن و هیچ غمی ندارن!

ولی من میتونم بگم اونا فقط آسایش دارن همین...

اینکه فکر کنیم با پول همه چی درست میشه نیست...

اینو من نمیگما اینو کسی میگه که چندین سال امپراطوری اروپا دستش بوده!

کیو میگم؟

ناپلئون بناپارت ... خودش گفته که من در دوران این امپراطوری 6 روز خوش نداشتم!!!

نمیگه 6 سال نمیگه 6 ماه ... میگه 6 روز ...

پس به نظرتو چی میشه که یکی مثل بناپارت میاد این حرف رو میزنه

کسی که از لحاظ جایگاه و مقام و پول و ثروت از همه بالاتر بوده ...

چی میشه که بازیگرهای معروف هالیوودی که قطعا هممون میدونیم از شهرت و ثروت زیادی برخوردارند خیلی قشنگ اعلام میکنن که ما گاهی اوقات انقدر گریه میکنیم و هیچ چیزی ما رو شاد نمیکنه و یا اینکه دست به خودکشی میزنن...

واقعا باید یه فکر اساسی در مورد شادی هامون داشته باشیم

یه شادی بی نهایت و همیشگی که همه آرزوشونه ...

امیدوارم دلتون همیشه همیشه شاد باشه

از اون خنده های از ته دل واسه همتون

والسلام

به وقت #8 مردادماه

عطیه جان نثاری
۰۷مرداد

دیروز یه روز عجیب بود البته از نظر من ...

اینکه صبح که چشمام رو باز کردم دیدم انقدر بدنم درد میکنه که حس کردم یه ماشین 18 تُنی از روم رد شده و نمیتونستم خودم رو تکون بدم!

به سختی دستمو گذاشتم روی زمین و یه یا علی گفتم

کمرم شدید درد گرفته بود و به طرز ناجوری راه میرفتم

خلاصه خیلی درگیر این درد بودم

واقعا اون لحظه فقط دلم میخواست خوب بشم

هیچی هیچی نمیخواستم ... فقط اینکه دردم آروم بشه و بتونم کارهای روزمره رو انجام بدم

خیلی جالبه ... توی لحظه هایی که درد میاد سراغمون چقدر محتاج میشیم

محتاجِ اینکه فقط همون درد تسکین پیدا کنه و خوب بشه ...

ولی وقتی اون درده نیست، وقتی همه چی آرومه، وقتی چیزی آزارمون نمیده حرفی نمیزنیم و صدامون درنمیاد!

ببین وقتی دردی نداریم، وقتی شرایط عادیه واست

خیلی ها حسرت شرایط عادیِ تو رو میخورن ...

خیلی ها دلشون میخواد جای تو باشن ...

فقط یه ذره فکر کن، توی شرایطی که واسه من و تو عادی شده خیلی ها دارن اذیت میشن خیلی ها دارن درد میکشن ...

وقتی به اینا فکر میکنم میگم خدایا شکرت که توی خونه هستم و کمردرد دارم

ولی بجاش دست و پاهام سالمه، چشمام داره میبینه، گوشام داره میشنوه ...

میتونم راه برم، میتونم غذا بخورم، میتونم ...

خداجونم بخاطر چیزهایی که دارم و نمیدونم شُکرت :)

والسلام

به وقت #7 مرداد

عطیه جان نثاری
۳۱تیر

سلام و سلام و سلام به همراهانم

دیروز بعد از کلی دلتنگی و دوری رفتم به مامانجون و پدرجونم سر زدم و این بار دیگه واسه خیاطی نرفته بودم ...

دلم تنگ شده بود واسه حرف‌های مادرونه مادرجون و نصیحت‌های پدرونه پدرجون.

جا داره یه اعترافی هم بکنم از اینکه تقریبا هر موقع می‌خوام برم خونشون یه جورایی تا میام آماده بشم طول می‌کشه و طبق معمول همسر غر میزنه که، بدو دیر شد و من نمی‌رسم یه لقمه صبحانه بخورم چه برسه اینکه بخوام کرم ضد آفتاب بزنم

خلاصه اینکه اکثر موقع‌ها تا می‌رسم خونشون

بعد از سلام و حال و احوال، مادرجون سریع میگه: مادر اگه صبحانه نخوردی برو سر یخچال و هر چی می‌خوای خودت بردار ...

و نگاه مامانمه اون موقع که روی من قفل شده و میگه: دوباره صبحانه نخوردی و من اون لحظه تقریبا توی افق محو میشم.

.

خلاصه بعد از خوردن یه صبحانه دلچسب و تماشای همزمانِ روی ماه مامانجونم، پدرجون از راه رسیدن

پدرجون مثل همیشه ساده و صمیمی احوالپرسی کرد و نشستیم دورهم (البته با رعایت فاصله اجتماعی توی این وضعیت) !!!

پدرجون عادت داره همیشه تلویزیون و اخبار می‌بینه و از برنامه‌هایی که مثلا یه نفر یه کار باحال و کارآفرینی انجام داده باشه خوشش میاد.

همون موقع تلویزیون رو با کنترلی که توی دستش بود روشن کرد و گفت عطیه ببین بابا ... شبکه‌هاش نمیاد فکر کنم بهم ریخته! من کنترل رو گرفتم و چسبیدم به تلویزیون تا جستجوی کانال رو بزنم و درستش کنم چون همه کانال هاش پریده بود

.

بعد از اینکه درست شد پدرجون دید برنامه‌ای نیست که به دلش بشینه و خاموشش کرد

یهو دیدم خیره شده به فرش ... گفتم پدرجون دنبال چیزی میگردی؟ گفت: نه بابا ... اون موقع یه مگس اینجا بود با مگس‌کُش زدم افتاد روی این گل قالی ولی الان نیستش، حالا بگو چی شده که نیس؟!

گفت 3، 4 دقیقه بعدش یه عالمه مورچه ریختن دورش و بردنش!!! انقدر اینو با تعجب تعریف می‌کرد و حیرت کرده بود که واسم جالب شد بقیه حرفاشو گوش بدم ...

گفتم واقعا این مورچه‌ها خیلی زرنگن ... گفت ببین خدا چه هوشی برای این مورچه‌ها گذاشته که سریع باخبر میشن.

میگفت ببین مورچه انقدر ریزه که بعضی وقتا به سختی با چشم دیده میشه، ولی خدا رزقشو گذاشته که با این جثه کوچیکش بتونه بزرگتر از خودش رو بلند کنه و ببره توی خونش!!!

گفت ببین بابا چقدر خدا حواسش به این مورچه‌ها هست که انقدر ریزن ... که حتی قدرت زیادی ندارن!

ببین خدا واسه ما که انسانیم و این همه توانایی و عقل و شعور بهمون داده چیکارها که نمی‌کنه و ما یه ذره توجه نمی‌کنیم ...

می‌گفت این همه نعمت دور و برمون هست و بهش نگاه نمی‌کنیم

می‌گفت فقط کافیه یه لحظه مریض بشیم، می‌فهمیم چقدر سلامتی مهمه!

می‌گفت اصلا مریضی بعضی وقتا باید باشه تا قدر سلامتی‌مون بیاد دستمون ...

می‌گفت خدایا شکرت ... گفت: خدایا صدهزار مرتبه شکر ...

منم توی دلم دعا می‌کردم که همیشه سلامت باشن و قند توی دلم آب می‌شه وقتی همیشه از این حرفای ناب و تلنگرهای یواشکی می‌زنه بهمون.

از خدا می‌خوام سایه بزرگ‌ترهاتون رو روی سرتون حفظ کنه ... ایشالا که سالم باشن همیشه ...

والسلام

.

به وقت #31 تیرماه

 

عطیه جان نثاری
۰۵اسفند

اصولا آدما از محیط اطرافشون خیلی انرژی میگیرن یا برعکس خیلی افسرده میشن

یعنی تاثیرپذیری ما از دور و برمون خیلی زیاده...

من خودم اینجوری ام

یعنی یه جورایی حس میکنم این یه ضعف باشه

ولی خب بستگی داره که تاثیراتی که میگیرم چیا باشه

آدم اگه بتونه همیشه خوبیها رو جمع کنه و از اونا انرژی بگیره و درس بگیره که عاااالیه

ولی خیلی وقتا هم متوجه نمیشیم و متاسفانه چیزهایی رو میشنویم و یا حتی میبینیم که میتونه ذهن ما رو درگیر کنه و ما رو تحت تاثیر خودش قرار بده

تا حالا دقت کردیم افرادی که بیشتر باهاشون حرف میزنیم، بیشتر اونا رو می‌بینیم، یا حتی بیشتر دوستشون داریم، میتونن بیشتر ما رو تحت تاثیر قرار بدن؟!

یعنی اینجوری که حتی بعضی وقتا لحن حرف زدنمون دقیقا مث اونا میشه؟!

برای من که پیش اومده...

اینکه انقدر از طرف تاثیر گرفتم که حتی تموم تکیه کلامای اونو استفاده میکردم و لحن حرف زدنم و نوع خندیدنم مث اون شده بود!

در این حد جوگیر شده بودم!

همونجا بود که حس میکردم دیگه خودم نیستم و دارم یه آدم دیگه‌ای میشم

فهمیدم که انقدر تاثیرپذیری داره به شخصیت من آسیب میزنه و اونو تبدیل میکنه به یه آدمی که شاید چندان هم جالب نباشه

از اون روز تا حالا خیلی میگذره و من دیگه الان خودمم

خود واقعیم که شبیه هیچکس نیست...

من دارم شبیه اونی میشم که خودم میخوام و مواظب اطرافیانم هستم که چقدر روی من تاثیر میذارن

دیگه اجازه نمیدم که هر کسی بیاد و باورهای منو تغییر بده

به خیلی از آدما این اجازه رو نمیدم برای همین هم تلویزیون نمیبینم!!!

والسلام

.

به وقت #4 اسفندماه

 

عطیه جان نثاری
۰۵اسفند

امروز برای بعضی از آدمایی که نامزد بودن البته نامزد انتخاباتی! یه روز فوق العاده حساس و سرنوشت سازیه...

افرادی که میخوان برن مجلس و یه سری قانون تصویب کنن که اوضاع کشور بهتر بشه

خب دیگه بیشتر از این نمیتونم راجع به این مسئله حرف بزنم چون میترسم کار به جاهای باریک بکشه و سر از گونی دربیارم!

گونی هم خیلی دوس ندارم پس از خودم میگم که به کسی برنخوره احیانا

من تا اینجایی که الان زندگیمو دارم ادامه میدم قطعا انتخابایی سر راهم بوده که به سختی یا راحتی تونستم باهاش کنار بیام

به نظر من یکی از بهترین چیزایی که خدا برای ما گذاشته همین حق انتخاب و اختیاریه که بهمون داده تا باهاش زندگیمون رو بسازیم و سرنوشت خودمون رو رقم بزنیم

بارها شده که با انتخابای اشتباه و افتضاحی که توی زندگیم داشتم اتفاقات بدی واسمون پیش اومد و هر بار با چشم گریون و دلِ شکسته و حسِ داغونِ پشیمونی و نوشداروی بعد از مرگ سهراب مواجه شدم!!!

ولی خب آدمیزاد خامه و ناآگاه... نمیخوام خودمو توجیه کنماااا اصلا...

ولی همین اشتباهات باعث میشد من مسیرمو تغییر بدم

همین غلط کردنا باعث میشد من تجربه هایی بدست بیارم که هر کی میخواست منو متقاعد کنه که "بابا این درست نیست و اینجوری نمیشه" شاید هیچوقت قبول نمیکردم...

همین از مسیر خارج شدنا و دوباره برگشتن به جاده اصلی منو رسوند به سمت هدفی که الان هنوز دارم واسش دست و پا میزنم ولی همین که میدونم توی جاده اشتباهی نیستم خیالمو راحت کرده

توی این جاده دست اندازهای زیادی میبینم و میترسم ولی نمیخوام توقف کنم میخوام فقط برم تا برسم به مقصد نهایی...

اینم میدونم که باید آهسته قدم بردارم تا بتونم سرعتمو کنترل کنم

من آدمی نیستم که بخوام بشینم پشت فرمون زندگیم و گاز بدم... چون از تصادف خیییلی میترسم

تصادف یکی از ترسای منه!

و اینکه نمیخوام سرعت زیادم منو دوباره از جاده خارج کنه و بزنم خاکی...

پس حواسم هست که دارم چیکار میکنم دارم با چه سرعتی حرکت میکنم

حواسم هست ...

والسلام

.

به وقت #3 اسفندماه

 

عطیه جان نثاری