زندگی مورچهای ...
سلام و سلام و سلام به همراهانم
دیروز بعد از کلی دلتنگی و دوری رفتم به مامانجون و پدرجونم سر زدم و این بار دیگه واسه خیاطی نرفته بودم ...
دلم تنگ شده بود واسه حرفهای مادرونه مادرجون و نصیحتهای پدرونه پدرجون.
جا داره یه اعترافی هم بکنم از اینکه تقریبا هر موقع میخوام برم خونشون یه جورایی تا میام آماده بشم طول میکشه و طبق معمول همسر غر میزنه که، بدو دیر شد و من نمیرسم یه لقمه صبحانه بخورم چه برسه اینکه بخوام کرم ضد آفتاب بزنم
خلاصه اینکه اکثر موقعها تا میرسم خونشون
بعد از سلام و حال و احوال، مادرجون سریع میگه: مادر اگه صبحانه نخوردی برو سر یخچال و هر چی میخوای خودت بردار ...
و نگاه مامانمه اون موقع که روی من قفل شده و میگه: دوباره صبحانه نخوردی و من اون لحظه تقریبا توی افق محو میشم.
.
خلاصه بعد از خوردن یه صبحانه دلچسب و تماشای همزمانِ روی ماه مامانجونم، پدرجون از راه رسیدن
پدرجون مثل همیشه ساده و صمیمی احوالپرسی کرد و نشستیم دورهم (البته با رعایت فاصله اجتماعی توی این وضعیت) !!!
پدرجون عادت داره همیشه تلویزیون و اخبار میبینه و از برنامههایی که مثلا یه نفر یه کار باحال و کارآفرینی انجام داده باشه خوشش میاد.
همون موقع تلویزیون رو با کنترلی که توی دستش بود روشن کرد و گفت عطیه ببین بابا ... شبکههاش نمیاد فکر کنم بهم ریخته! من کنترل رو گرفتم و چسبیدم به تلویزیون تا جستجوی کانال رو بزنم و درستش کنم چون همه کانال هاش پریده بود
.
بعد از اینکه درست شد پدرجون دید برنامهای نیست که به دلش بشینه و خاموشش کرد
یهو دیدم خیره شده به فرش ... گفتم پدرجون دنبال چیزی میگردی؟ گفت: نه بابا ... اون موقع یه مگس اینجا بود با مگسکُش زدم افتاد روی این گل قالی ولی الان نیستش، حالا بگو چی شده که نیس؟!
گفت 3، 4 دقیقه بعدش یه عالمه مورچه ریختن دورش و بردنش!!! انقدر اینو با تعجب تعریف میکرد و حیرت کرده بود که واسم جالب شد بقیه حرفاشو گوش بدم ...
گفتم واقعا این مورچهها خیلی زرنگن ... گفت ببین خدا چه هوشی برای این مورچهها گذاشته که سریع باخبر میشن.
میگفت ببین مورچه انقدر ریزه که بعضی وقتا به سختی با چشم دیده میشه، ولی خدا رزقشو گذاشته که با این جثه کوچیکش بتونه بزرگتر از خودش رو بلند کنه و ببره توی خونش!!!
گفت ببین بابا چقدر خدا حواسش به این مورچهها هست که انقدر ریزن ... که حتی قدرت زیادی ندارن!
ببین خدا واسه ما که انسانیم و این همه توانایی و عقل و شعور بهمون داده چیکارها که نمیکنه و ما یه ذره توجه نمیکنیم ...
میگفت این همه نعمت دور و برمون هست و بهش نگاه نمیکنیم
میگفت فقط کافیه یه لحظه مریض بشیم، میفهمیم چقدر سلامتی مهمه!
میگفت اصلا مریضی بعضی وقتا باید باشه تا قدر سلامتیمون بیاد دستمون ...
میگفت خدایا شکرت ... گفت: خدایا صدهزار مرتبه شکر ...
منم توی دلم دعا میکردم که همیشه سلامت باشن و قند توی دلم آب میشه وقتی همیشه از این حرفای ناب و تلنگرهای یواشکی میزنه بهمون.
از خدا میخوام سایه بزرگترهاتون رو روی سرتون حفظ کنه ... ایشالا که سالم باشن همیشه ...
والسلام
.
به وقت #31 تیرماه