وقتی درد میاد ...
دیروز یه روز عجیب بود البته از نظر من ...
اینکه صبح که چشمام رو باز کردم دیدم انقدر بدنم درد میکنه که حس کردم یه ماشین 18 تُنی از روم رد شده و نمیتونستم خودم رو تکون بدم!
به سختی دستمو گذاشتم روی زمین و یه یا علی گفتم
کمرم شدید درد گرفته بود و به طرز ناجوری راه میرفتم
خلاصه خیلی درگیر این درد بودم
واقعا اون لحظه فقط دلم میخواست خوب بشم
هیچی هیچی نمیخواستم ... فقط اینکه دردم آروم بشه و بتونم کارهای روزمره رو انجام بدم
خیلی جالبه ... توی لحظه هایی که درد میاد سراغمون چقدر محتاج میشیم
محتاجِ اینکه فقط همون درد تسکین پیدا کنه و خوب بشه ...
ولی وقتی اون درده نیست، وقتی همه چی آرومه، وقتی چیزی آزارمون نمیده حرفی نمیزنیم و صدامون درنمیاد!
ببین وقتی دردی نداریم، وقتی شرایط عادیه واست
خیلی ها حسرت شرایط عادیِ تو رو میخورن ...
خیلی ها دلشون میخواد جای تو باشن ...
فقط یه ذره فکر کن، توی شرایطی که واسه من و تو عادی شده خیلی ها دارن اذیت میشن خیلی ها دارن درد میکشن ...
وقتی به اینا فکر میکنم میگم خدایا شکرت که توی خونه هستم و کمردرد دارم
ولی بجاش دست و پاهام سالمه، چشمام داره میبینه، گوشام داره میشنوه ...
میتونم راه برم، میتونم غذا بخورم، میتونم ...
خداجونم بخاطر چیزهایی که دارم و نمیدونم شُکرت :)
والسلام
به وقت #7 مرداد
عالی بود عزیزم