شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

۰۶بهمن

امروز خونه مامانم مهمونی بود و مثل همیشه پر از پسر بچه های شیطون و پر سر و صدا. پارسا از اون دسته بچه هایی که خیلی بامزه حرف میزنه و مث آدم بزرگا دلیل و منطق میاره واسه شیطنت هاش...

از همون موقعی که وارد شد دیدم اسباب بازی هاشو گذاشته توی کیف و آورده اونجا. گفتم اینا چیه دیگه؟ گفت: بازی گلفه ... تازه خریدمش. از کیفش درآورد و نشونم میداد که ببین اینجوری باید باهاش بازی کنی و بازیش سخته !

اونا اولین مهمونی بودن که رسیدن. داشت واسم توضیح میداد که چجوری بازی میکنن که یهو آیفون زنگ خورد و با عجله گفت: وااای حالا بچه ها میان و گلفم رو میشکنن و خراب میکنن! مامانش بهش گفت اگه میخوای قایم کنی نباید می‌آوردی و الان که آوردی باید بدی بقیه بچه ها هم بازی کنن.

اولش مقاومت کرد ولی بعد با گذاشتن کلی شرط و شروط و قانون شروع کرد بازی کنه باهاشون. همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه دیدم دارن جیغ و داد میکنن و ...

بله درست حدس زدین، دعواشون بود سر اسباب بازی و اتفاقی افتاد که پیش بینی میشد!!! پارسا داشت جیغ میزد که واااای این الان میشکنه و بلد نیستی باهاش بازی کنی و خلاصه داد و بیداد میکرد ...

هیچ جوره هم راضی نمیشد تا اینکه اسباب بازیشو بهش بدن و اون دوباره بذاره توی کیفش.

به نظر من ما هم توی بچگیامون اسباب بازی هایی داشتیم که خیلی واسمون مهم بودن و حاضر نبودیم به کسی بدیم حتی واسه یه لحظه چه برسه به اینکه بخوایم باهاش بازی کنیم. ولی الان که فکرشو میکنیم میبینیم هیچ حسی به اون عروسک یا اسباب بازی که اونقدر دوسش داشتیم نداریم. یعنی اگه تا الان اون عروسک گم شده باشه و پیش ما نباشه اونقدرا هم ناراحت نیستیم. غصه نمیخوریم و حس تعلق بهش نداریم.

شاید بخوام به این فکر کنم که همین الان هم توی زندگی الانم به چه چیزهایی حس تعلق دارم و فکر میکنم اگه نباشه نمیتونم بدون اون زندگی کنم؟ اگه یه روزی ماشینم نباشه چی؟ اگه یه روزی گوشیم نباشه چی؟ اگه وسیله ای داشته باشم که بتونه به یه نفر کمک کنه تا مشکلش حل بشه، حاضرم اونو در اختیارش بذارم؟ یا چون حس تعلق دارم نمیتونم از خودم جداش کنم؟

یا حتی اگه با چیزهای خیلی کوچیک میتونم دیگران رو خوشحال کنم ولی چون انتظار جبران دارم، از کاری که میخوام بکنم منصرف میشم؟!

به نظر من این حس تعلق و وابستگی به چیزهای مادی و بی جان توی این دنیا یه جایی از بین میره و اون موقع میفهمیم که چقدر میتونستیم بخشنده باشیم ولی دریغ کردیم... حس خوب بخشنده بودن رو از خالقمون یاد بگیریم که بدون هیچ چشم داشتی این دنیای پر رمز و راز رو برای من و تو آفریده ...

من و تویی که هر لحظه نگران این هستیم که فردا رو چیکار کنیم؟! نمیدونیم که بخشندگی خدا بی حده و هیچوقت منی که خلق شدم رو فراموش نمیکنه ...

والسلام.

به وقت #3 بهمن

عطیه جان نثاری
۰۳بهمن

امروز یه روز فوق العاده بود واسم و از صبح با اینکه حالم روبراه نبود و بدن درد شدیدی داشتم همش ذوق کلاس بعدازظهر رو داشتم و نگاهم به ساعت بود.

تا اینکه راه افتادم برای کلاس، ساعت حدود یک و نیم بود که سوار اتوبوس شدم به سمت دانشگاه. توی این فکر بودم که حالا زود میرسم و توی گروه پیام گذاشتم هر کی زود رسید به من زنگ بزنه، میخواستم بگم مثلا من خیلی زود میرسم !

تا اینکه اتوبوس از پل فلزی که رد شد دیدم اوه اوه عجب ترافیکی!!! و گفتم عمرا اگه زود برسم و چرا زودتر راه نیفتادم و دیدی چی شد من همیشه باید دیر برسم و حالا همه چی دست به دست هم میده تا من دیر برسم و چرا من همش بد میارم و ...

توی این فکرها بودم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس ... یهو یه آمبولانس با سرعت از کنار اتوبوس گذشت. انگار غر زدنام تموم شده بود و مغزم هنگ کرد که چرا سر یه موضوعی انقدر دارم با خودم دعوا میکنم!

اگه من به جای اینکه توی اتوبوس باشم توی اون آمبولانس بودم و حالم اورژانسی بود چی؟! ...

اون لحظه فقط خدا رو شکر کردم که توی آمبولانس نیستم و توی اتوبوس نشستم. یعنی تا حالا بابت چنین چیزی خدا رو شکر نکرده بودم. اینکه چقدر داشتم غر میزدم واسه اینکه زودتر میرسم یا دیرتر اعصابمو بهم ریخته بود.

چقدر تا حالا سر مسائل ساده خودمو سرزنش کردم و حالمو بد کردم. همیشه توی بدترین حالت و بدترین شرایط یه چیزی هست که بخوای بابتش خوشحال باشی و خدا رو شکر کنی ...

همیشه توی تاریکی ها یه نوری هست که سوسو میزنه فقط باید چشمتو خوب باز کنی تا بتونی ببینیش و اینو بگم که سلامتی میتونه یکی از نورهایی باشه که توی بدترین شرایط میتونی از ته دلت بگی خدایا شکرت ...

و به اینم فکر کنی که هر چیزی میتونه بدترش هم اتفاق بیافته ولی تو بگی خدایا شکرت که بدتر از این نشد ...

والسلام.

.

به وقت #2 بهمن‌ماه

عطیه جان نثاری
۰۳بهمن

امروز از صبح توی خونه بودم و نشستم پای لب تاپ و کارهای عقب افتاده!

بعدازظهر که شد خیلی دلم میخواست برم یه جایی و حوصلم سر رفته بود تا اینکه دوستم زنگ زد که کارم داره و میخواد بیاد خونمون گفتم بیا هستم.

وقتی داشت میرفت گفت دارم میرم روضه خونه فلانی نمیای؟ منم که از خدا خواسته و دلم لک زده بود واسه درد و دل کردن و بغضی که توی گلوم بود و دلم میخواست بترکه.

وقتی رسیدیم دیدم تقریبا شلوغه و به سختی یه جایی پیدا کردیم که بشینیم. به زور خودمونو جا دادیم بین جمعیت. حاج آقا که داشت حرف میزد و از حضرت زهرا(س) میگفت و پچ پچ کردنای دوستم نمیذاشت که درست بفهمم چی میگه ...

کم کم انقدر شلوغ شده بود که دیگه نمیشد نفس کشید و خیلی هوای اتاق گرم شده بود. توی این فکر بودم که چرا با اینکه خیلی خونشون بزرگ نیس ولی هر سال دارن روضه میگیرن و این همه آدم میان و به سختی جاشون میشه.

همون موقع از خدا یه خونه بزرگ خواستم و توی دلم گفتم بزرگ باشه چون میخوام هر ماه روضه بگیرم حتی یه شب ! حتما کسی که هر سال روضه میگیره یه برکتی دیده یه معجزه واسش داشته که داره ادامه میده. توی همین فکر بودم که یهو دوستم گفت: اینجا بجز دهه فاطمیه هر هفته روضه دارن خونشون. اون لحظه بود که یقین پیدا کردم و محکمتر حرف دلمو به خدا گفتم و ازش خونه بزرگ خواستم.

گاهی وقتا باید خواسته دل رو به یه چیزایی گره زد و مثلا به خدا بگی خونه بزرگ میخوام تا بتونم روضه بگیرم. این خیلی حس خوبی بهم میده ولی باید یادم بمونه که دارم قول میدم و سر قولم باشم.

یه چیزی آرومم میکنه اینکه باید خواسته های دلمو فقط به خدا بگم و میدونم تک تک اونا رو میشنوه و خودش میدونه... یه وقتایی اونقدر خسته میشم و کم میارم میگم پس کِی؟ چرا نمیدی؟

بعدش کلی به خودم غر میزنم که چرا این حرفا رو زدم، حتما خدا بهتر میدونه چه موقع چیو بده و چیو بگیره ... من با عقل و دلم میفهمم ولی اون خداست و خودش حکیمه ...

با خودم گفتم چقدر خوبه که نتیجه کارهامو بدم دست خودش و دیگه منتظر نتیجه دلخواهم نباشم چون خالق من میدونه چی واسم بهتره و صلاح منو میدونه.

خدا جونم ممنونم که هوامو داری ...

والسلام.

.

به وقت #1 بهمن‌ماه

عطیه جان نثاری
۰۱بهمن

 

رفته بودم خونه مادرجونم. اصلا 3 روز نرم اونجا دلم یه ذره میشه و بهونه میگیرم. پدرجون مثل همیشه روی کاناپه نشسته بود و اخبار میدید و مادرجون توی آشپزخونه داشت ناهار میپخت. بعد از سلام و علیک رفتم وسایل خیاطیمو گذاشتم توی اتاق اونطرفی که مزاحم اونا نباشم و الگوهامو بکشم.

توی کیفم خرما گذاشته بودم و برده بودم اونجا. رفتم توی آشپزخونه که واسه خودم چایی بریزم گفتم مادرجون صبحونه خوردی؟ گفت: نه مادر! و اونم همین سوالو از من پرسید که منم نخورده بودم و گفتم حالا سفره میندازم شما هم بیاین تا با هم صبحونه بخوریم. اصولا پدرجونم بعد از نماز صبحش که از مسجد میاد خونه، میره صبحونشو میخوره. مادرجونم وقتی دید من از خونه خرما آوردم گذاشتم توی کیفم گفت: مادر اینجا خرما نبود که از خونتون خرما آوردی؟! بنده خدا معترض شد!

صبحونه که تموم شد و سفره رو جمع کردم. نشستم سر کارهای الگو کشیدن و اینا. یکم که گذشت مادرجون اومد نشست توی همون اتاقی که من و خاله مشغول الگو کشیدن بودیم و نگامون میکرد. یکم که گذشت دیدیم پدرجون تلویزیون رو خاموش کرد و اومد پیش ما و نشست روی مبل و ما رو نگاه میکرد! یعنی عاشقشونم فقط ...

چون ما یه جورایی میخواستیم مزاحمشون نباشیم ولی اونا دوس داشتن پیش ما باشن. همون موقع یهو پدرجون از توی جیبش پول درآورد و داد به خالم و گفت اینم سهم مادر واسه قرض الحسنه فامیلی. ما هم شیطنتمون گل کرد که پدر جون حالا که دست به نقدی واسه لباسای عید مادر هم پول بده که کم کم بریم یه چیزی بخریم که دیدیم پدرجون با خنده میگه مادر همه چی داره خداروشکر! مگه نه حج خانوم؟

مادرجونم گفت وای آره مادر چیزی نمیخوام که چادرم نو، کیفم نو، کفشم که دارم... یعنی کلا انقدر قانع تشریف دارن. از ما اصرار که پول رو بگیر تا نقده و از مادرجون انکار! مادرجون گفت خب مادر اون چادر که زندایی واسم آورده هست از کربلا هم آورده که دیگه قبول کردیم. مادرجون خیلی از قدیما واسمون میگه با اون لهجه شیرین مادرونه. میگفت: یادمه اونروزا وقتی پدر واسه دایی ها لباس میخرید همشو بزرگتر میخرید و مجبور بودن آستیناشو تا بزنن تا بالاخره یه روزی اندازشون بشه و بتونن همه آستینو وا کنن!!! واسه دخترا هم که مانتوی بلند میخرید و خودم پایینشو تا میزدم و میدوختم و هر سال یه تای اونو باز میکردم تا قدش بلند باشه. قدیما که مثل حالا نبود بچه ها خودشون انتخاب کنن و هر رنگی دوس دارن بپوشن و از لباس خسته شدن برن یکی دیگه بخرن! هر چی بود باید میپوشیدن و هیچ اعتراضی هم نداشتن...

حرفاش به دلم میشینه و حس میکنم چقدر سخت بوده توی اون شرایط بخوای تحمل کنی! مخصوصا واسه دخترا... پدرجون میخواست حرف مادر رو تایید کنه گفت: آره بابا اونروزا اینجوری بود ولی حالا هم آدم باید ببینه لباسش اگه خوب بود و میشه همونو پوشید، همونو استفاده کنه. اگه هی بخواد بره لباس بخره بیشتر از حد نیازش بخره اسراف میشه. و نصیحتای پدرونه شروع شد. و با عشق تمام گوش میدادم.

توی همین فاز نصیحت بودیم که یهو پدرجون از توی جیبش یه جعبه کوچولوی مقوایی درآورد که قبل اینکه درش رو باز کنه گفتیم لابد انگشتری گردنبندی واسه مادرجون خریده که محال بود! آخه اصلا توی این فازها نیستن... دیدیم یه سنگ مثل نگین انگشتر تراشیده شده بود داخلش بود. پرسیدیم این چیه؟ گفتن: توی مسجد اسم مینوشتن و این یه تیکه از سنگ قبر حضرت ابالفضله (ع). واااای که چقدر ذوق کردم واسش...

گفتم پدرجون چرا به ما نگفتی ما هم میخوایم از اینا. خلاصه گفتیم حالا اینو واسه چی گرفتی؟ گفت: میخوام بذارم توی کفنم (دورازجون) !!! من گفتم حالا بدین انگشترش کنن و دستتون کنید. ایشالا که همیشه سالم باشید و عمرتون طولانی. بهشون قول دادم که از داداشم میپرسم که یه رکاب نقره واسش بگیره تا بشه یه انگشتر.

واسم سوال شد اینکه چقدر تا حالا به این فکر کردم، چیزی که دارم میخرم واقعا نیاز دارم یا نه؟ یا اینکه چیزی که دارم بابت اون یه بهایی رو میدم تا کجا بدردم میخوره؟ چقدر میتونم خودمو بهش وابسته کنم یا اینکه راحت ازش دل بکنم؟ من به لباسی که میپوشم به گوشی موبایلم به وسایل خونمون تا چه حد وابستم؟ تا کجا میتونم بدون اونا زندگی کنم؟

الان که یادم میاد میبینم چقدر واسه خریدن جهیزیه خودمو اذیت کردم و بهونه های الکی سر اینکه فلان سرویسم این رنگی باشه اونجوری نباشه... چیزهایی که با کلی ذوق خریدم ولی الان هیچ حسی بهش ندارم و واسم تکراری شدن! حتی دلم میخواد بندازم بیرون!!! و نداشته باشمش.

حالا میفهمم چه جذابیت هایی بوده که الان واسم بی اهمیت شدن و حتی حس مالکیت هم بهشون ندارم چه برسه بخوام ذوق کنم واسش. واقعا چی میشه یهو ذوقت کور میشه؟!

شده تا حالا میرم خرید ولی وقتی برمیگردم حالم بدتر از قبله و فکر میکردم با خرید فلان چیز حالم بهتر میشه ولی نه بدتر شده که بهتر نشده!...

یادم افتاد به اون تیکه سنگی که تبرک شده به خاک کربلا که پدرجون گفت میخواد بذاره توی ...

.

به وقت #30 دیماه

عطیه جان نثاری