شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

۴ مطلب با موضوع «خدایا شکرت» ثبت شده است

۳۱تیر

سلام و سلام و سلام به همراهانم

دیروز بعد از کلی دلتنگی و دوری رفتم به مامانجون و پدرجونم سر زدم و این بار دیگه واسه خیاطی نرفته بودم ...

دلم تنگ شده بود واسه حرف‌های مادرونه مادرجون و نصیحت‌های پدرونه پدرجون.

جا داره یه اعترافی هم بکنم از اینکه تقریبا هر موقع می‌خوام برم خونشون یه جورایی تا میام آماده بشم طول می‌کشه و طبق معمول همسر غر میزنه که، بدو دیر شد و من نمی‌رسم یه لقمه صبحانه بخورم چه برسه اینکه بخوام کرم ضد آفتاب بزنم

خلاصه اینکه اکثر موقع‌ها تا می‌رسم خونشون

بعد از سلام و حال و احوال، مادرجون سریع میگه: مادر اگه صبحانه نخوردی برو سر یخچال و هر چی می‌خوای خودت بردار ...

و نگاه مامانمه اون موقع که روی من قفل شده و میگه: دوباره صبحانه نخوردی و من اون لحظه تقریبا توی افق محو میشم.

.

خلاصه بعد از خوردن یه صبحانه دلچسب و تماشای همزمانِ روی ماه مامانجونم، پدرجون از راه رسیدن

پدرجون مثل همیشه ساده و صمیمی احوالپرسی کرد و نشستیم دورهم (البته با رعایت فاصله اجتماعی توی این وضعیت) !!!

پدرجون عادت داره همیشه تلویزیون و اخبار می‌بینه و از برنامه‌هایی که مثلا یه نفر یه کار باحال و کارآفرینی انجام داده باشه خوشش میاد.

همون موقع تلویزیون رو با کنترلی که توی دستش بود روشن کرد و گفت عطیه ببین بابا ... شبکه‌هاش نمیاد فکر کنم بهم ریخته! من کنترل رو گرفتم و چسبیدم به تلویزیون تا جستجوی کانال رو بزنم و درستش کنم چون همه کانال هاش پریده بود

.

بعد از اینکه درست شد پدرجون دید برنامه‌ای نیست که به دلش بشینه و خاموشش کرد

یهو دیدم خیره شده به فرش ... گفتم پدرجون دنبال چیزی میگردی؟ گفت: نه بابا ... اون موقع یه مگس اینجا بود با مگس‌کُش زدم افتاد روی این گل قالی ولی الان نیستش، حالا بگو چی شده که نیس؟!

گفت 3، 4 دقیقه بعدش یه عالمه مورچه ریختن دورش و بردنش!!! انقدر اینو با تعجب تعریف می‌کرد و حیرت کرده بود که واسم جالب شد بقیه حرفاشو گوش بدم ...

گفتم واقعا این مورچه‌ها خیلی زرنگن ... گفت ببین خدا چه هوشی برای این مورچه‌ها گذاشته که سریع باخبر میشن.

میگفت ببین مورچه انقدر ریزه که بعضی وقتا به سختی با چشم دیده میشه، ولی خدا رزقشو گذاشته که با این جثه کوچیکش بتونه بزرگتر از خودش رو بلند کنه و ببره توی خونش!!!

گفت ببین بابا چقدر خدا حواسش به این مورچه‌ها هست که انقدر ریزن ... که حتی قدرت زیادی ندارن!

ببین خدا واسه ما که انسانیم و این همه توانایی و عقل و شعور بهمون داده چیکارها که نمی‌کنه و ما یه ذره توجه نمی‌کنیم ...

می‌گفت این همه نعمت دور و برمون هست و بهش نگاه نمی‌کنیم

می‌گفت فقط کافیه یه لحظه مریض بشیم، می‌فهمیم چقدر سلامتی مهمه!

می‌گفت اصلا مریضی بعضی وقتا باید باشه تا قدر سلامتی‌مون بیاد دستمون ...

می‌گفت خدایا شکرت ... گفت: خدایا صدهزار مرتبه شکر ...

منم توی دلم دعا می‌کردم که همیشه سلامت باشن و قند توی دلم آب می‌شه وقتی همیشه از این حرفای ناب و تلنگرهای یواشکی می‌زنه بهمون.

از خدا می‌خوام سایه بزرگ‌ترهاتون رو روی سرتون حفظ کنه ... ایشالا که سالم باشن همیشه ...

والسلام

.

به وقت #31 تیرماه

 

عطیه جان نثاری
۱۴بهمن

گوشه ای از بهترین لذت‌هایی که تا الان تجربه کردم:

زیر بارون قدم زدن بدون چتر

کافه رفتن با دوستام

خنده های از ته دل کنار خانوادم

قدم زدن روی برگای پاییزی و شنیدن صدای خش خش برگ

خوردن بستنی شکلاتی

نفس کشیدن توی هوای تمیز یک روستا

کوهنوردی با رستا

تماشای مستندهای طبیعت

استشمام عطر گل نرگس با تموم وجودم

دوختن لباس واسه خودم

خوندن شعرهای فاضل نظری

خوردن لازانیا با سس زیاد

خریدن چیزای جینگول پینگول !!! (اینو فقط دخترهایی که عاشق صورتی اند میفهمن)

تاب بازی کردن اونقدری که سرم گیج بره ...

رانندگی کردن با سرعت بالا و ویراژ دادن

رانندگی کردن توی مه البته با سرعت کم !

زیر کُرسی نشستن و چایی خوردن توی یه هوای سردِ زمستونی

حرف زدن با مادربزرگم وقتی از قدیما میگه

نصیحت های پدربزرگ که همیشه به دلم میشینه

کشیدن لپ پسرخاله جان (2سالشه)

رفتن حرم امام رضا (ع) و خیره شدن به گنبد طلاییش (4 ساله نرفتم)!

پیاده روی اربعین و بدن دردهای اول صبحش

دیدن گنبد امام حسین (ع)

قدم زدن توی بین الحرمین

روشن کردن شمع توی تاریکی

خریدن وسایلی که از چوب ساخته شده

خریدن کفش ورزشی صورتی

نقاشی کشیدن با رنگ و روغن روی یه بوم سفید و بی رنگ

 گریه کردن واسه امام حسین (ع)

 یادآوری خاطرات کودکی

 دیدن آلبوم عکس‌های قدیمی

بغل کردن نوزاد واسه اینکه همش بوی وانیل میده

شنا کردن با دوستام مخصوصا شیرجه زدن توی آب

قایق سواری

دوچرخه سواری (البته الان فقط توی باغ بانوان امکانش هست!)

شنیدن صدای چشمه

...

ان شاءالله هر روز بازم اضافه میشه ...

فعلا

.

به وقت #11 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۰۳بهمن

امروز یه روز فوق العاده بود واسم و از صبح با اینکه حالم روبراه نبود و بدن درد شدیدی داشتم همش ذوق کلاس بعدازظهر رو داشتم و نگاهم به ساعت بود.

تا اینکه راه افتادم برای کلاس، ساعت حدود یک و نیم بود که سوار اتوبوس شدم به سمت دانشگاه. توی این فکر بودم که حالا زود میرسم و توی گروه پیام گذاشتم هر کی زود رسید به من زنگ بزنه، میخواستم بگم مثلا من خیلی زود میرسم !

تا اینکه اتوبوس از پل فلزی که رد شد دیدم اوه اوه عجب ترافیکی!!! و گفتم عمرا اگه زود برسم و چرا زودتر راه نیفتادم و دیدی چی شد من همیشه باید دیر برسم و حالا همه چی دست به دست هم میده تا من دیر برسم و چرا من همش بد میارم و ...

توی این فکرها بودم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس ... یهو یه آمبولانس با سرعت از کنار اتوبوس گذشت. انگار غر زدنام تموم شده بود و مغزم هنگ کرد که چرا سر یه موضوعی انقدر دارم با خودم دعوا میکنم!

اگه من به جای اینکه توی اتوبوس باشم توی اون آمبولانس بودم و حالم اورژانسی بود چی؟! ...

اون لحظه فقط خدا رو شکر کردم که توی آمبولانس نیستم و توی اتوبوس نشستم. یعنی تا حالا بابت چنین چیزی خدا رو شکر نکرده بودم. اینکه چقدر داشتم غر میزدم واسه اینکه زودتر میرسم یا دیرتر اعصابمو بهم ریخته بود.

چقدر تا حالا سر مسائل ساده خودمو سرزنش کردم و حالمو بد کردم. همیشه توی بدترین حالت و بدترین شرایط یه چیزی هست که بخوای بابتش خوشحال باشی و خدا رو شکر کنی ...

همیشه توی تاریکی ها یه نوری هست که سوسو میزنه فقط باید چشمتو خوب باز کنی تا بتونی ببینیش و اینو بگم که سلامتی میتونه یکی از نورهایی باشه که توی بدترین شرایط میتونی از ته دلت بگی خدایا شکرت ...

و به اینم فکر کنی که هر چیزی میتونه بدترش هم اتفاق بیافته ولی تو بگی خدایا شکرت که بدتر از این نشد ...

والسلام.

.

به وقت #2 بهمن‌ماه

عطیه جان نثاری
۰۱بهمن

 

رفته بودم خونه مادرجونم. اصلا 3 روز نرم اونجا دلم یه ذره میشه و بهونه میگیرم. پدرجون مثل همیشه روی کاناپه نشسته بود و اخبار میدید و مادرجون توی آشپزخونه داشت ناهار میپخت. بعد از سلام و علیک رفتم وسایل خیاطیمو گذاشتم توی اتاق اونطرفی که مزاحم اونا نباشم و الگوهامو بکشم.

توی کیفم خرما گذاشته بودم و برده بودم اونجا. رفتم توی آشپزخونه که واسه خودم چایی بریزم گفتم مادرجون صبحونه خوردی؟ گفت: نه مادر! و اونم همین سوالو از من پرسید که منم نخورده بودم و گفتم حالا سفره میندازم شما هم بیاین تا با هم صبحونه بخوریم. اصولا پدرجونم بعد از نماز صبحش که از مسجد میاد خونه، میره صبحونشو میخوره. مادرجونم وقتی دید من از خونه خرما آوردم گذاشتم توی کیفم گفت: مادر اینجا خرما نبود که از خونتون خرما آوردی؟! بنده خدا معترض شد!

صبحونه که تموم شد و سفره رو جمع کردم. نشستم سر کارهای الگو کشیدن و اینا. یکم که گذشت مادرجون اومد نشست توی همون اتاقی که من و خاله مشغول الگو کشیدن بودیم و نگامون میکرد. یکم که گذشت دیدیم پدرجون تلویزیون رو خاموش کرد و اومد پیش ما و نشست روی مبل و ما رو نگاه میکرد! یعنی عاشقشونم فقط ...

چون ما یه جورایی میخواستیم مزاحمشون نباشیم ولی اونا دوس داشتن پیش ما باشن. همون موقع یهو پدرجون از توی جیبش پول درآورد و داد به خالم و گفت اینم سهم مادر واسه قرض الحسنه فامیلی. ما هم شیطنتمون گل کرد که پدر جون حالا که دست به نقدی واسه لباسای عید مادر هم پول بده که کم کم بریم یه چیزی بخریم که دیدیم پدرجون با خنده میگه مادر همه چی داره خداروشکر! مگه نه حج خانوم؟

مادرجونم گفت وای آره مادر چیزی نمیخوام که چادرم نو، کیفم نو، کفشم که دارم... یعنی کلا انقدر قانع تشریف دارن. از ما اصرار که پول رو بگیر تا نقده و از مادرجون انکار! مادرجون گفت خب مادر اون چادر که زندایی واسم آورده هست از کربلا هم آورده که دیگه قبول کردیم. مادرجون خیلی از قدیما واسمون میگه با اون لهجه شیرین مادرونه. میگفت: یادمه اونروزا وقتی پدر واسه دایی ها لباس میخرید همشو بزرگتر میخرید و مجبور بودن آستیناشو تا بزنن تا بالاخره یه روزی اندازشون بشه و بتونن همه آستینو وا کنن!!! واسه دخترا هم که مانتوی بلند میخرید و خودم پایینشو تا میزدم و میدوختم و هر سال یه تای اونو باز میکردم تا قدش بلند باشه. قدیما که مثل حالا نبود بچه ها خودشون انتخاب کنن و هر رنگی دوس دارن بپوشن و از لباس خسته شدن برن یکی دیگه بخرن! هر چی بود باید میپوشیدن و هیچ اعتراضی هم نداشتن...

حرفاش به دلم میشینه و حس میکنم چقدر سخت بوده توی اون شرایط بخوای تحمل کنی! مخصوصا واسه دخترا... پدرجون میخواست حرف مادر رو تایید کنه گفت: آره بابا اونروزا اینجوری بود ولی حالا هم آدم باید ببینه لباسش اگه خوب بود و میشه همونو پوشید، همونو استفاده کنه. اگه هی بخواد بره لباس بخره بیشتر از حد نیازش بخره اسراف میشه. و نصیحتای پدرونه شروع شد. و با عشق تمام گوش میدادم.

توی همین فاز نصیحت بودیم که یهو پدرجون از توی جیبش یه جعبه کوچولوی مقوایی درآورد که قبل اینکه درش رو باز کنه گفتیم لابد انگشتری گردنبندی واسه مادرجون خریده که محال بود! آخه اصلا توی این فازها نیستن... دیدیم یه سنگ مثل نگین انگشتر تراشیده شده بود داخلش بود. پرسیدیم این چیه؟ گفتن: توی مسجد اسم مینوشتن و این یه تیکه از سنگ قبر حضرت ابالفضله (ع). واااای که چقدر ذوق کردم واسش...

گفتم پدرجون چرا به ما نگفتی ما هم میخوایم از اینا. خلاصه گفتیم حالا اینو واسه چی گرفتی؟ گفت: میخوام بذارم توی کفنم (دورازجون) !!! من گفتم حالا بدین انگشترش کنن و دستتون کنید. ایشالا که همیشه سالم باشید و عمرتون طولانی. بهشون قول دادم که از داداشم میپرسم که یه رکاب نقره واسش بگیره تا بشه یه انگشتر.

واسم سوال شد اینکه چقدر تا حالا به این فکر کردم، چیزی که دارم میخرم واقعا نیاز دارم یا نه؟ یا اینکه چیزی که دارم بابت اون یه بهایی رو میدم تا کجا بدردم میخوره؟ چقدر میتونم خودمو بهش وابسته کنم یا اینکه راحت ازش دل بکنم؟ من به لباسی که میپوشم به گوشی موبایلم به وسایل خونمون تا چه حد وابستم؟ تا کجا میتونم بدون اونا زندگی کنم؟

الان که یادم میاد میبینم چقدر واسه خریدن جهیزیه خودمو اذیت کردم و بهونه های الکی سر اینکه فلان سرویسم این رنگی باشه اونجوری نباشه... چیزهایی که با کلی ذوق خریدم ولی الان هیچ حسی بهش ندارم و واسم تکراری شدن! حتی دلم میخواد بندازم بیرون!!! و نداشته باشمش.

حالا میفهمم چه جذابیت هایی بوده که الان واسم بی اهمیت شدن و حتی حس مالکیت هم بهشون ندارم چه برسه بخوام ذوق کنم واسش. واقعا چی میشه یهو ذوقت کور میشه؟!

شده تا حالا میرم خرید ولی وقتی برمیگردم حالم بدتر از قبله و فکر میکردم با خرید فلان چیز حالم بهتر میشه ولی نه بدتر شده که بهتر نشده!...

یادم افتاد به اون تیکه سنگی که تبرک شده به خاک کربلا که پدرجون گفت میخواد بذاره توی ...

.

به وقت #30 دیماه

عطیه جان نثاری