دلت نسوزه ...
و باز هم شروع شد روزی که باید برم کلاس و کلی انرژی بگیرم
یه روز خوب رو خودت میسازی فقط باید تلاش کنی ...
امروز برای جلسه سوم راهی بیمارستان شدم البته نه واسه درمان! و خیلی زودتر از همه رسیدم ...
ساعت 1 و 20 دقیقه رسیدم، از نگهبانی پرسیدم که اتاق خانم صمدی کجاست و اونم راهنماییم کرد و در رو واسم باز کرد.
وقتی داشتم توی حیاط راه میرفتم یه استرسی توی دلم بود و همش میترسیدم که یه بیمار رو همون موقع ببرن اورژانس یا از اورژانس بیاد بیرون و منم که تحمل اینجور چیزا رو ندارم ...
حسابی دلم شور میزد و اصلا حس خوبی نداشتم و دلم نمیخواست برم داخل ...
دوباره وارد شدم و آدرس پرسیدم باید میرفتم طبقه دوم، که یهو خانم صمدی رو دیدم و یکم دلم آروم گرفت ...
کلید رو گرفتم و رفتم طبقه دوم توی کتابخونه نشستم منتظر بقیه
نمیدونم چرا این اضطراب از توی دلم بیرون نمیرفت تا اینکه بچه ها اومدن و حالم بهتر شد...
اصلا از محیط بیمارستان خوشم نمیاد یعنی فکر میکنم هیچکس خوشش نیاد و هزاران بار خداروشکر کردم که برای جلسه و کلاسمون اومدم اینجا ...
نه اینکه بخاطر سوختگی و بیماری ...
خیلی وحشتناکه ... حتی تصور کردنش ...!
اینکه بخاطر یه بی احتیاطی بسوزی ...
چقدر تا حالا توی زندگیم بی احتیاطی کردم و سوختم ولی نفهمیدم
چقدر تا حالا دل بقیه رو سوزوندم وحواسم نبوده ...
چقدر تا آخر عمرم باید تاوان اشتباهاتی رو بدم که حتی نمیدونستم اشتباه بوده !
چقدر خوبه که دیگه میدونم دل سوزوندن خیلی بدتر از اینه که دستت بسوزه ...
.
والسلام
به وقت #10 بهمن
🙂تشخیص آدمای خوب کاری نداره کافیه نگاش کنی😘😘