شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

۱۰بهمن

امروز قبل از ظهر به یه کارگاه تولیدی رفتم که اونجا حلوارده تولید می‌کردند. از مسئول اونجا مراحل تولید رو پرسیدم. خیلی توضیح نمی‌دادن که چیکار می‌کنند و اون موقعی که من اونجا بودم کسی نبود که بخوام مراحل تولید رو حتی از نزدیک ببینم. خلاصه فقط تونستم اون قسمتی رو ببینم که عسل ها بسته بندی میشدن!

بعد از پرس و جو در مورد اینکه این کارگاه رو راه انداختن و میخوان حلوارده تولید کنند. مسئول اونجا گفت ما یه محصولی رو داریم تولید می‌کنیم که تقریبا توی ایران کسی تولید نمی‌کنه. یعنی یه نوع حلوارده خاص و خوشمزه که رقیبی نداره توی بازار و از مواد کاملا طبیعی و ارگانیک داریم استفاده می‌کنیم.

میگفت برای اینکه مراحل تولید حلوارده رو یاد بگیرن رفتن یک آدم متخصص توی این کار رو پیدا کردن و ازش خواستن که بهشون آموزش بده و بابت اون هزینه زیادی رو پرداخت کرده بودند و جالب بود که برای مشتری هاشون ارزش زیادی قائل بودن و صادق بودن. این ویژگی شون رو دوس داشتم و خوشم اومد.

یهو یادم افتاد به خودم، به کاری که دارم شروع می‌کنم و بابتش هزینه دادم و خواهم داد. از همه مهم‌تر زمانی که میخوام برای این کار داشته باشم و وقت بذارم و اینکه ما بجای تولید یه حلوارده شیرین میخوایم یه محتوای شیرین تولید کنیم.

چقدر حس خوبی بهم دست میده که دارم برای اهدافم یه دست و پایی میزنم و هر روز به لطف خدا می‌تونم پیشرفت داشته باشم و توی کارم موفق باشم. و یه چیزی رو خوب میدونم که خدا هیچ تلاشی رو بی نتیجه نمیذاره و قطعا خودش کمکم میکنه و راه باز میکنه واسم.

با خودم توی این فکرهام غرق شده بودم که یهو یه چیزی اومد توی ذهنم که تا الان تا اینجای زندگیم چند قدم به خدا نزدیک شدم یا اصلا دور شدم؟! چقدر تا حالا لحظه هایی رو که توی زندگیم داشتم به بیکاری و کارهای مزخرف گذروندم؟ چقدر تا حالا بهاء دادم واسه چیزهایی که هیچ ارزشی نداشتن...

چقدر عمرم تلف شد سر اینکه کی چی گفت؟ چرا اینو گفت؟ چرا اینجوری نگاه کرد؟ چرا فلان؟ چرا بهمان؟ ...

بسه دیگه آخه چقدر منتظر تایید دیگران موندم؟! ... ول کن بابا ...

میخوام توی زندگیم فقط یکی تاییدم کنه اونم خدا و بس ...

از حالا دیگه تاییدیه تو رو میخوام خداجونم ...

والسلام.

.

به وقت #6 بهمن

عطیه جان نثاری
۱۰بهمن

امروز صبح از شوق کلاسم از خواب پاشدم. کلاسی که پر از انرژیه و حال بدتو خوب میکنه ... استاد شروع کرد به خوندن دعای سلامتی آقامون امام زمان (عج) و صلوات فرستادن.

یهو گوشی موبایلش زنگ خورد و تا مشغول صحبت بود. یهو دیدم چند تا از دوستام دارن با صدای بلند وسط کلاس از همدیگه سوال میکنن و داد میزنن به معنای واقعی... همه بچه ها تعجب کرده بودن و خود منم مات شده بودم بهشون...

یهو دیدم پا شدن اومدن وسط کلاس و با هم بحث میکنند!!! استاد هم فقط نگاه میکرد ... و یکم که گذشت فهمیدیم که آهاان از قبل هماهنگ شده بوده و اینا دارن واسمون نقش بازی میکنن و مطالب کلاسی رو ارائه میدن ...

شاید واستون سوال بشه مگه مطالب کلاسیمون چیا بوده که اینا اینجوری بحث میکردن؟! یه سری سوال و جواب که بین یه بنده لجووووج و خدای خودش بحث میشه ...

اینجا یه مقداری از مکالمات بنده با خدا رو واستون میذارم، از این قرار که:

  • بنده: خدایا چرا این دنیا رو آفریدی؟
  • خدا: برای توی انسان آفریدم. (آیه 12 سوره طلاق)
  • بنده: من رو برای چی خلق کردی؟
  • خدا: برای اینکه بندگی کنی. (ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون=جن و انس را نیافریدم مگر برای عبودیت)
  • بنده: خدایا میشه بگی چرا منو آفریدی تا تو رو اطاعت کنم؟
  • خدا: برای اینکه بتونی مَثَل من بشی یعنی بتونی تمام صفات خداوند رو توی خودت داشته باشی و بهشون برسی و کارهای خارق العاده ای انجام بدی. چون اگه نفست رو محدود کنی شکوفا میشی. منِ خدا فیاض علی الاطلاقم چرا وقتی میتونم یه فیضی رو برسونم و مثل خودم را بیافرینم این کار رو نکنم، که اگر نمیکردم خساست می‌ورزیدم.

و ادامه سوال و جواب ها ...

و اینکه چقدر تا حالا به این سوالا فکر کردیم؟ چقدر واسمون مهم بوده که اصلا ما برای چی خلق شدیم؟ برای چی اومدیم توی این دنیا؟

اصلا برای چی باید بندگی کنیم؟ برای چی باید اطاعت کنیم از خدایی که ما رو آفریده؟! چرا باید نفسم محدود باشم؟ اگه بخوام آزاد باشم چی؟...

و هزارتا سوال دیگه که شاید تا حالا بهش فکر نکردیم یا فکر کردیم ولی دنبال پیدا کردن جوابش نرفتیم ... چقدر میخوایم زندگی کنیم با سوالایی که حل نشده ...

تا کجا میتونیم ادامه بدیم؟ ...

دیگه وقتشه ... بیایم یه کم فکر کنیم تا حداقل بدونیم واسه چی داریم زندگی میکنیم به کجا میخوایم برسیم؟ این همه دغدغه تهش چیه؟ این همه بدو بدو کردنای ما چه فایده ای داره؟

والسلام.

به وقت #5 بهمن

عطیه جان نثاری
۰۶بهمن

غروب جمعه ها که میشه نمیدونم چرا حالم گرفتس... مهم نیست کجا باشم یا کنار چه کسی باشم، ولی این حس عجیب همیشه میاد سراغم ...

مث آدمایی که گمشده ای دارن همش منتظر یه خبرم ...

جالب اینجاست که هر کاری میکنم حالم بهتر نمیشه البته شاید لحظه ای شاد بشم و کنار خانواده لحظه های خوبی رو بگذرونم ولی از عمق وجودم خوشی رو نمیفهمم.

امروز هم مثل بقیه جمعه ها گذشت ولی حالم هنوز خوب نشده ...

تا حالا به این فکر نکردم که چی میتونه حال دلم رو خوب کنه ولی اینو میدونم که خیلی وقته فراموش کردم، اینکه جمعه ها باید به یاد امام زمانم باشم و برای سلامتیشون دعا کنم.

دلم به این خوشه که هر روز برای من دعا میکنن وگرنه اوضاع زندگیم غیر قابل کنترل میشد و حالم بدتر از الان ...

ولی من چی؟ صبح که پا میشم چقدر به یاد امامم هستم؟ چقدر از سر ذوق اینکه یه روز دیگه میتونم سلام بدم، از خواب بیدار میشم؟!

یادمه استادمون میگفت: توی یه جلسه بودیم، پسرمم که 3 سالشه خواب بود اونجا. یهو بیدار شد و با گریه و اضطراب دنبال من میگشت و منو صدا میزد. منم بغلش کردم و گفتم نترس من اینجام عزیزم.

استادی که در حال سخنرانی اونجا بودن گفتن: "ببینید حال این بچه را بعد از اینکه از خواب بیدار میشه نگاه کنید. ما باید وقتی از خواب بیدار میشیم اینجوری دنبال امام زمانمون بگردیم."

واسم خیلی جالب بود و کلی به حال خودم تاسف خوردم که من هر موقع از خواب بیدار میشم به فکر اینم که امروزم رو چجوری بگذرونم چیکار کنم که از خودم راضی باشم؟ تا آخر شب میرسم کارهای روزانمو انجام بدم یا نه؟

و اینکه همش به فکر خودمم ...

چه روزهایی که میتونستم از سر شوق اینکه امروز چیکار کنم که امام زمانم دوس داشته باشه از خواب بیدار بشم. چقدر میتونستم هدف هامو با هدف های امامم تنظیم کنم. چقدر حال بدی دارم الان که میفهمم انقدر دورم ازشون...

دلیل بغض غروب جمعه ها فقط منم و من.. منی که از اول هفته تا آخر فقط به فکر حل شدن کارهای خودمم و برسم به اهدافی که خودم دلم میخواد...

کاش میشد یه فکری به حال دلم بکنم ! ...

والسلام.

.

به وقت #4 بهمن

عطیه جان نثاری
۰۶بهمن

امروز خونه مامانم مهمونی بود و مثل همیشه پر از پسر بچه های شیطون و پر سر و صدا. پارسا از اون دسته بچه هایی که خیلی بامزه حرف میزنه و مث آدم بزرگا دلیل و منطق میاره واسه شیطنت هاش...

از همون موقعی که وارد شد دیدم اسباب بازی هاشو گذاشته توی کیف و آورده اونجا. گفتم اینا چیه دیگه؟ گفت: بازی گلفه ... تازه خریدمش. از کیفش درآورد و نشونم میداد که ببین اینجوری باید باهاش بازی کنی و بازیش سخته !

اونا اولین مهمونی بودن که رسیدن. داشت واسم توضیح میداد که چجوری بازی میکنن که یهو آیفون زنگ خورد و با عجله گفت: وااای حالا بچه ها میان و گلفم رو میشکنن و خراب میکنن! مامانش بهش گفت اگه میخوای قایم کنی نباید می‌آوردی و الان که آوردی باید بدی بقیه بچه ها هم بازی کنن.

اولش مقاومت کرد ولی بعد با گذاشتن کلی شرط و شروط و قانون شروع کرد بازی کنه باهاشون. همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه دیدم دارن جیغ و داد میکنن و ...

بله درست حدس زدین، دعواشون بود سر اسباب بازی و اتفاقی افتاد که پیش بینی میشد!!! پارسا داشت جیغ میزد که واااای این الان میشکنه و بلد نیستی باهاش بازی کنی و خلاصه داد و بیداد میکرد ...

هیچ جوره هم راضی نمیشد تا اینکه اسباب بازیشو بهش بدن و اون دوباره بذاره توی کیفش.

به نظر من ما هم توی بچگیامون اسباب بازی هایی داشتیم که خیلی واسمون مهم بودن و حاضر نبودیم به کسی بدیم حتی واسه یه لحظه چه برسه به اینکه بخوایم باهاش بازی کنیم. ولی الان که فکرشو میکنیم میبینیم هیچ حسی به اون عروسک یا اسباب بازی که اونقدر دوسش داشتیم نداریم. یعنی اگه تا الان اون عروسک گم شده باشه و پیش ما نباشه اونقدرا هم ناراحت نیستیم. غصه نمیخوریم و حس تعلق بهش نداریم.

شاید بخوام به این فکر کنم که همین الان هم توی زندگی الانم به چه چیزهایی حس تعلق دارم و فکر میکنم اگه نباشه نمیتونم بدون اون زندگی کنم؟ اگه یه روزی ماشینم نباشه چی؟ اگه یه روزی گوشیم نباشه چی؟ اگه وسیله ای داشته باشم که بتونه به یه نفر کمک کنه تا مشکلش حل بشه، حاضرم اونو در اختیارش بذارم؟ یا چون حس تعلق دارم نمیتونم از خودم جداش کنم؟

یا حتی اگه با چیزهای خیلی کوچیک میتونم دیگران رو خوشحال کنم ولی چون انتظار جبران دارم، از کاری که میخوام بکنم منصرف میشم؟!

به نظر من این حس تعلق و وابستگی به چیزهای مادی و بی جان توی این دنیا یه جایی از بین میره و اون موقع میفهمیم که چقدر میتونستیم بخشنده باشیم ولی دریغ کردیم... حس خوب بخشنده بودن رو از خالقمون یاد بگیریم که بدون هیچ چشم داشتی این دنیای پر رمز و راز رو برای من و تو آفریده ...

من و تویی که هر لحظه نگران این هستیم که فردا رو چیکار کنیم؟! نمیدونیم که بخشندگی خدا بی حده و هیچوقت منی که خلق شدم رو فراموش نمیکنه ...

والسلام.

به وقت #3 بهمن

عطیه جان نثاری
۰۳بهمن

امروز یه روز فوق العاده بود واسم و از صبح با اینکه حالم روبراه نبود و بدن درد شدیدی داشتم همش ذوق کلاس بعدازظهر رو داشتم و نگاهم به ساعت بود.

تا اینکه راه افتادم برای کلاس، ساعت حدود یک و نیم بود که سوار اتوبوس شدم به سمت دانشگاه. توی این فکر بودم که حالا زود میرسم و توی گروه پیام گذاشتم هر کی زود رسید به من زنگ بزنه، میخواستم بگم مثلا من خیلی زود میرسم !

تا اینکه اتوبوس از پل فلزی که رد شد دیدم اوه اوه عجب ترافیکی!!! و گفتم عمرا اگه زود برسم و چرا زودتر راه نیفتادم و دیدی چی شد من همیشه باید دیر برسم و حالا همه چی دست به دست هم میده تا من دیر برسم و چرا من همش بد میارم و ...

توی این فکرها بودم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس ... یهو یه آمبولانس با سرعت از کنار اتوبوس گذشت. انگار غر زدنام تموم شده بود و مغزم هنگ کرد که چرا سر یه موضوعی انقدر دارم با خودم دعوا میکنم!

اگه من به جای اینکه توی اتوبوس باشم توی اون آمبولانس بودم و حالم اورژانسی بود چی؟! ...

اون لحظه فقط خدا رو شکر کردم که توی آمبولانس نیستم و توی اتوبوس نشستم. یعنی تا حالا بابت چنین چیزی خدا رو شکر نکرده بودم. اینکه چقدر داشتم غر میزدم واسه اینکه زودتر میرسم یا دیرتر اعصابمو بهم ریخته بود.

چقدر تا حالا سر مسائل ساده خودمو سرزنش کردم و حالمو بد کردم. همیشه توی بدترین حالت و بدترین شرایط یه چیزی هست که بخوای بابتش خوشحال باشی و خدا رو شکر کنی ...

همیشه توی تاریکی ها یه نوری هست که سوسو میزنه فقط باید چشمتو خوب باز کنی تا بتونی ببینیش و اینو بگم که سلامتی میتونه یکی از نورهایی باشه که توی بدترین شرایط میتونی از ته دلت بگی خدایا شکرت ...

و به اینم فکر کنی که هر چیزی میتونه بدترش هم اتفاق بیافته ولی تو بگی خدایا شکرت که بدتر از این نشد ...

والسلام.

.

به وقت #2 بهمن‌ماه

عطیه جان نثاری
۰۳بهمن

امروز از صبح توی خونه بودم و نشستم پای لب تاپ و کارهای عقب افتاده!

بعدازظهر که شد خیلی دلم میخواست برم یه جایی و حوصلم سر رفته بود تا اینکه دوستم زنگ زد که کارم داره و میخواد بیاد خونمون گفتم بیا هستم.

وقتی داشت میرفت گفت دارم میرم روضه خونه فلانی نمیای؟ منم که از خدا خواسته و دلم لک زده بود واسه درد و دل کردن و بغضی که توی گلوم بود و دلم میخواست بترکه.

وقتی رسیدیم دیدم تقریبا شلوغه و به سختی یه جایی پیدا کردیم که بشینیم. به زور خودمونو جا دادیم بین جمعیت. حاج آقا که داشت حرف میزد و از حضرت زهرا(س) میگفت و پچ پچ کردنای دوستم نمیذاشت که درست بفهمم چی میگه ...

کم کم انقدر شلوغ شده بود که دیگه نمیشد نفس کشید و خیلی هوای اتاق گرم شده بود. توی این فکر بودم که چرا با اینکه خیلی خونشون بزرگ نیس ولی هر سال دارن روضه میگیرن و این همه آدم میان و به سختی جاشون میشه.

همون موقع از خدا یه خونه بزرگ خواستم و توی دلم گفتم بزرگ باشه چون میخوام هر ماه روضه بگیرم حتی یه شب ! حتما کسی که هر سال روضه میگیره یه برکتی دیده یه معجزه واسش داشته که داره ادامه میده. توی همین فکر بودم که یهو دوستم گفت: اینجا بجز دهه فاطمیه هر هفته روضه دارن خونشون. اون لحظه بود که یقین پیدا کردم و محکمتر حرف دلمو به خدا گفتم و ازش خونه بزرگ خواستم.

گاهی وقتا باید خواسته دل رو به یه چیزایی گره زد و مثلا به خدا بگی خونه بزرگ میخوام تا بتونم روضه بگیرم. این خیلی حس خوبی بهم میده ولی باید یادم بمونه که دارم قول میدم و سر قولم باشم.

یه چیزی آرومم میکنه اینکه باید خواسته های دلمو فقط به خدا بگم و میدونم تک تک اونا رو میشنوه و خودش میدونه... یه وقتایی اونقدر خسته میشم و کم میارم میگم پس کِی؟ چرا نمیدی؟

بعدش کلی به خودم غر میزنم که چرا این حرفا رو زدم، حتما خدا بهتر میدونه چه موقع چیو بده و چیو بگیره ... من با عقل و دلم میفهمم ولی اون خداست و خودش حکیمه ...

با خودم گفتم چقدر خوبه که نتیجه کارهامو بدم دست خودش و دیگه منتظر نتیجه دلخواهم نباشم چون خالق من میدونه چی واسم بهتره و صلاح منو میدونه.

خدا جونم ممنونم که هوامو داری ...

والسلام.

.

به وقت #1 بهمن‌ماه

عطیه جان نثاری
۰۱بهمن

 

رفته بودم خونه مادرجونم. اصلا 3 روز نرم اونجا دلم یه ذره میشه و بهونه میگیرم. پدرجون مثل همیشه روی کاناپه نشسته بود و اخبار میدید و مادرجون توی آشپزخونه داشت ناهار میپخت. بعد از سلام و علیک رفتم وسایل خیاطیمو گذاشتم توی اتاق اونطرفی که مزاحم اونا نباشم و الگوهامو بکشم.

توی کیفم خرما گذاشته بودم و برده بودم اونجا. رفتم توی آشپزخونه که واسه خودم چایی بریزم گفتم مادرجون صبحونه خوردی؟ گفت: نه مادر! و اونم همین سوالو از من پرسید که منم نخورده بودم و گفتم حالا سفره میندازم شما هم بیاین تا با هم صبحونه بخوریم. اصولا پدرجونم بعد از نماز صبحش که از مسجد میاد خونه، میره صبحونشو میخوره. مادرجونم وقتی دید من از خونه خرما آوردم گذاشتم توی کیفم گفت: مادر اینجا خرما نبود که از خونتون خرما آوردی؟! بنده خدا معترض شد!

صبحونه که تموم شد و سفره رو جمع کردم. نشستم سر کارهای الگو کشیدن و اینا. یکم که گذشت مادرجون اومد نشست توی همون اتاقی که من و خاله مشغول الگو کشیدن بودیم و نگامون میکرد. یکم که گذشت دیدیم پدرجون تلویزیون رو خاموش کرد و اومد پیش ما و نشست روی مبل و ما رو نگاه میکرد! یعنی عاشقشونم فقط ...

چون ما یه جورایی میخواستیم مزاحمشون نباشیم ولی اونا دوس داشتن پیش ما باشن. همون موقع یهو پدرجون از توی جیبش پول درآورد و داد به خالم و گفت اینم سهم مادر واسه قرض الحسنه فامیلی. ما هم شیطنتمون گل کرد که پدر جون حالا که دست به نقدی واسه لباسای عید مادر هم پول بده که کم کم بریم یه چیزی بخریم که دیدیم پدرجون با خنده میگه مادر همه چی داره خداروشکر! مگه نه حج خانوم؟

مادرجونم گفت وای آره مادر چیزی نمیخوام که چادرم نو، کیفم نو، کفشم که دارم... یعنی کلا انقدر قانع تشریف دارن. از ما اصرار که پول رو بگیر تا نقده و از مادرجون انکار! مادرجون گفت خب مادر اون چادر که زندایی واسم آورده هست از کربلا هم آورده که دیگه قبول کردیم. مادرجون خیلی از قدیما واسمون میگه با اون لهجه شیرین مادرونه. میگفت: یادمه اونروزا وقتی پدر واسه دایی ها لباس میخرید همشو بزرگتر میخرید و مجبور بودن آستیناشو تا بزنن تا بالاخره یه روزی اندازشون بشه و بتونن همه آستینو وا کنن!!! واسه دخترا هم که مانتوی بلند میخرید و خودم پایینشو تا میزدم و میدوختم و هر سال یه تای اونو باز میکردم تا قدش بلند باشه. قدیما که مثل حالا نبود بچه ها خودشون انتخاب کنن و هر رنگی دوس دارن بپوشن و از لباس خسته شدن برن یکی دیگه بخرن! هر چی بود باید میپوشیدن و هیچ اعتراضی هم نداشتن...

حرفاش به دلم میشینه و حس میکنم چقدر سخت بوده توی اون شرایط بخوای تحمل کنی! مخصوصا واسه دخترا... پدرجون میخواست حرف مادر رو تایید کنه گفت: آره بابا اونروزا اینجوری بود ولی حالا هم آدم باید ببینه لباسش اگه خوب بود و میشه همونو پوشید، همونو استفاده کنه. اگه هی بخواد بره لباس بخره بیشتر از حد نیازش بخره اسراف میشه. و نصیحتای پدرونه شروع شد. و با عشق تمام گوش میدادم.

توی همین فاز نصیحت بودیم که یهو پدرجون از توی جیبش یه جعبه کوچولوی مقوایی درآورد که قبل اینکه درش رو باز کنه گفتیم لابد انگشتری گردنبندی واسه مادرجون خریده که محال بود! آخه اصلا توی این فازها نیستن... دیدیم یه سنگ مثل نگین انگشتر تراشیده شده بود داخلش بود. پرسیدیم این چیه؟ گفتن: توی مسجد اسم مینوشتن و این یه تیکه از سنگ قبر حضرت ابالفضله (ع). واااای که چقدر ذوق کردم واسش...

گفتم پدرجون چرا به ما نگفتی ما هم میخوایم از اینا. خلاصه گفتیم حالا اینو واسه چی گرفتی؟ گفت: میخوام بذارم توی کفنم (دورازجون) !!! من گفتم حالا بدین انگشترش کنن و دستتون کنید. ایشالا که همیشه سالم باشید و عمرتون طولانی. بهشون قول دادم که از داداشم میپرسم که یه رکاب نقره واسش بگیره تا بشه یه انگشتر.

واسم سوال شد اینکه چقدر تا حالا به این فکر کردم، چیزی که دارم میخرم واقعا نیاز دارم یا نه؟ یا اینکه چیزی که دارم بابت اون یه بهایی رو میدم تا کجا بدردم میخوره؟ چقدر میتونم خودمو بهش وابسته کنم یا اینکه راحت ازش دل بکنم؟ من به لباسی که میپوشم به گوشی موبایلم به وسایل خونمون تا چه حد وابستم؟ تا کجا میتونم بدون اونا زندگی کنم؟

الان که یادم میاد میبینم چقدر واسه خریدن جهیزیه خودمو اذیت کردم و بهونه های الکی سر اینکه فلان سرویسم این رنگی باشه اونجوری نباشه... چیزهایی که با کلی ذوق خریدم ولی الان هیچ حسی بهش ندارم و واسم تکراری شدن! حتی دلم میخواد بندازم بیرون!!! و نداشته باشمش.

حالا میفهمم چه جذابیت هایی بوده که الان واسم بی اهمیت شدن و حتی حس مالکیت هم بهشون ندارم چه برسه بخوام ذوق کنم واسش. واقعا چی میشه یهو ذوقت کور میشه؟!

شده تا حالا میرم خرید ولی وقتی برمیگردم حالم بدتر از قبله و فکر میکردم با خرید فلان چیز حالم بهتر میشه ولی نه بدتر شده که بهتر نشده!...

یادم افتاد به اون تیکه سنگی که تبرک شده به خاک کربلا که پدرجون گفت میخواد بذاره توی ...

.

به وقت #30 دیماه

عطیه جان نثاری
۳۰دی

یه صبح دیگه شروع شد و من با چشمام میتونستم همه چیزو ببینم، رفتم جلوی آینه و ماتم برده بود. نمیدونم چرا ولی حال عجیبی داشتم. صبحونه رو رفتیم خونه بابام. آخه شب قبلش داداشم زنگ زد گفت بیاین که کله پاچه بخوریم! منم که عاااشق کله پاچم...

یعنی فکر کن با چه ذوقی پا شدم ازخواب !!!

کله پاچه رو که بقیه خوردن و منم نون و پنیر ... یه همچین آدم ساده زیستی ام من ! داشتم چایی میخوردم که بابام اومد و یه سیب سرخ رو با یه دستمال نمدار پاک کرد و داد بهم، گفت ببین چقدر خوشگل و سرخه.

منم گرفتمش و سریع گوشیمو برداشتم تا ازش عکس بگیرم، گوشیم 10 درصد شارژ داشت ولی من موفق شدم چندتایی ازش عکس بگیرم.

وقتی سیب توی دستم بود چرخوندمش دیدم یه سوراخ کوچیک روشه و سیاه شده، اومدم عکس بگیرم یجوری که اون نقطه سیاهه پیدا نباشه. سیب رو گرفتم جلوی پایه گلها تا پس زمینه خوبی داشته باشه و ... چییلییییک ! یه عکس تقریبا هنری و باحال گرفتم.

نزدیکای ساعت 9 اومدم خونه و گوشیمو زدم توی شارژ تا روشن بشه آخه 3 تا عکس که گرفتم یهو خاموش شد و ضدحال زد! عکس رو انتخاب کردم که استوری کنم و طبق معمول فیلترشو عوض کردم تا جذاب تر بشه.

هی فکر کردم چی بنویسم که به دل بشینه که یهو این جمله اومد توی ذهنم: "خدای من همچون بوی عطر سیب سرخ دلبری میکند." دکمه ارسال رو زدم و استوری رو گذاشتم.

اینکه چه بلایی سر سیب اومده تا الان رو نمیدونم چون بعد از اینکه عکس گرفتم همونجا روی اوپن آشپزخونه گذاشتم و اومدم خونمون. یجورایی اون لحظه هم دلم سیب نمیخواست هم انگار دلم نمیومد بخوام پوستشو بِکَنَم و قاچش کنم. 

قبل اینکه بذارمش روی اوپن گرفتمش نزدیک دماغم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا بوی عطرشو حس کنم. خیلی بوی خنکی داره بوی تازگی و بوی زندگی میده. خب خیلی شاعرانه شد بسه دیگه!

ولی راست میگم من واقعا از بوی میوه ها لذت میبرم که یکیش سیبه و اون یکی بِه که بوی فوق العاده ای داره!

بعد از اینکه عکس رو گذاشتم استوری یهو این اومد به ذهنم که قطعا هیچکس شاید نفهمه که اونطرف سیب خرابه و سیاه شده! چون من از طرف خوشگل سیب عکس گرفتم.

این حکایت زندگی خیلی از آدماست که هر چی میبینیم و زود باور میکنیم. بعضی وقتا هی میگردیم توی اینستا و منتظریم که ببینیم کی چی میخوره چی میپوشه! کجا میره چیکار میکنه! چند سالشه؟! چی خریده؟! چند تا بچه داره؟ و هزارتا چیز دیگه که خودمون رو درگیرش کردیم و فکر میکنیم طرف زندگیش گل و بلبله و همش با پول و ماشین آخرین سیستم و خونه آنچنانی داره خوش میگذرونه.

آخه چرا 1 درصد هم احتمال نمیدیدم که پشت اون عکس خوشگل و جذابی که  از سفره ناهار و شامش میذاره شاید کلی غم و غصه توی دلش داره که صداشم درنمیاد! پشت اون عکسی که توی تولد با شوهرش میذاره، بحث و دعوای قبلشو عکس نگرفته ...

پس لطفا هر عکسی دیدید حسرت نخورید... هر کسی مشکلات زندگی خودشو داره مثل همون سیبی که امروز من عکسشو گرفتم و با کلی فیلتر و پشت زمینه رنگی رنگی تغییرش دادم.
سیب های سرخ همیشه سالم نیستند میشه لکه سیاه داشت ولی به هیچ

نداد.

والسلام.

.

به وقت #29 دیماه

 

سیبکس نشون

عطیه جان نثاری
۲۹دی

امروز صبح که از خواب بیدار شدم نمازمو خوندم و انرژی گرفتم، و مثل همه شنبه های دیگه کلاس داشتم و باید سریع آماده میشدم. لباسامو پوشیدم و تند تند چند تا لقمه صبحونه آماده کردم. منتظر بودم که علی با ماشین بیاد و برم کلاس. دوباره داشت دیرم میشد طبق معمول!

بدو بدو رفتم و سوار ماشین شدم. توی راه واسه علی هم لقمه گرفتم تا اونم یه چیزی بخوره. بعدش شروع کردم جزوه هامو بخونم چون میدونستم استاد میپرسه، بالاخره رسیدم کلاس با 5 دقیقه تأخیر. از در که وارد شدم دیدم یکی از دوستام میگه همین الان استاد صدا زد که ازت درس بپرسه قیافم دیدنی بود با اینکه یه چیزایی خونده بودم ولی استرس گرفتم و خودمو سرگرم کردم تا دیرتر برم داخل کلاس! 10 دقیقه ای گذشت و بعدشم رفتم داخل. اون موقع دیگه پرسیدن استاد تموم شده بود و من با خیال راحت نشستم سر کلاس. یه همچین آدم زرنگی ام من!

یه اخلاقی هم که دارم اینه که وقتی وارد کلاس میشم اگه کسی برگرده و ببینمش سلام واحوالپرسی میکنم باهاش، که یهو دیدم بغل دستیم سیما میگه: میگمااا دیر اومدی حالا هی با همه سلام کن!

کلاسمون با حرفای دلنشین استاد تموم شد و چایی خوردن با کلوچه های خوشمزه شروع شد. کنار هم گروهی هام نشستم و شروع کردیم بحث های کلاس رو مرور کنیم. اینکه هر کاری که میخوایم بکنیم ببینیم خدا چی دوس داره خیلی سخته ولی یه مدت که تمرین کنی و به این باور برسیم که قطعا و حتما خدا میدونه چی برای ما بهتره پس کارمون آسونتر میشه.

خلاصه اذان ظهر شد و نمازو همونجا خوندیم و به سمیه گفتم من باهات میام تا سر مترو. گفت باشه نمازتو بخون که بریم. یه کمی عجله داشت ولی بخاطر من صبر کرد. با چندتا از بچه های دیگه وایسادیم تا با سمیه بریم. اومدیم از در بریم بیرون که یهو دیدم سمیه ماشین نداره! چون من فکر کرده بودم با ماشین اومده بهش گفتم صبر کن تا با هم بریم اگه میدونستم پیاده اومده که منتظرش نمیذاشتم!!!

توی همون لحظه دیدم فاطمه داره میگه خب من ماشین دارم میتونم تا یه جایی برسونمت. منم به سادات گفتم بدو با فاطمه بریم و شدم رفیق نیمه راه سمیه!!! خودم خیلی ناراحت شده بودم و ازش معذرت خواهی کردم. من و سادات با فاطمه رفتیم تا سر ایستگاه و وقتی داشتیم پیاده میشدیم یهو دیدیم اتوبوس سفید همیشگی رسید. سادات گفت بدو تا نرفته سوار بشیم.

سوار اتوبوس شدیم و نفری 850 تومن کارت زدیم!!! فکر کنم کرایه ها جدیدا با دلار میره بالا... داشتیم حرف میزدیم تا سر ایستگاه وفایی پیاده بشیم. یهو وقتی رسیدیم دروازه تهران دیدم اتوبوس خالی شد و همه بجز 2 نفر دیگه و ما همچنان نشسته بودیم! نگاه کردم به سادات گفتم چرا راننده پیاده شده؟! یهو دیدیم راننده اومد گفت آخرشه پیاده بشید!!!

من و سادات که جا خوردیم گفتیم آخه ما همیشه همین اتوبوسا رو سوار میشدیم چرا الان پیاده بشیم؟! راننده که گویا خیلی اعصاب مصاب نداشت گفت بیا پایین! بیاااا پایین! روی این برگه که زدیم به اتوبوس چی نوشته؟! چی نوشته؟! حرفاشو دوبار تکرار میکرد. من اصولا آدم آرومی هستم ولی وقتی قاطی میکنم خیلی قاطی میکنم و فقط سعی کردم خودمو کنترل کنم و همینو گفتم بهش که این چه طرز حرف زدنه آقا؟ مگه طلبکاری؟!؟ فقط در همین حد وگرنه من خیلی آرومم ...

خلاصه پیاده شدیم و رفتیم که برسیم به اتوبوسای موردنظرمون! تا برسیم به اتوبوس موردنظر من فقط غر میزدم که چرا اینجوری باهامون حرف زد و یعنی چی و کاش یه چیزی بهش گفته بودم و هی غر زدم ! که یهو یادم افتاد به سمیه دوستم و رو کردم به سادات گفتم فکر کنم آه سمیه ما رو گرفت!!! دیدی بهش گفتم حالا که ماشین نداری ما با فاطمه میریم بیچاره ناراحت شده آه کشیده...

حالا که فکر میکنم میبینم چه اتفاقایی توی زندگیم پیش میاد و ساده از کنارش رد شدم، همین که امروز برای اینکه با اتوبوس زودتر برسیم به مقصد و بدو بدو و با عجله رفتیم سمت اتوبوسی که مقصدش اشتباه بود و به قول معروف زرنگ بازی دربیاریم باعث شد یه آدم ناحسابی با ما اونوجوری رفتار کنه و حرف بزنه و حتی ما دیرتر به مقصد برسیم.

دارم به این فکر میکنم که چقدر تا حالا اتوبوسا و ماشینای اشتباهی سوار شدم که به مقصد نرسیدم ! چقدر تا حالا راه های اشتباهی رو رفتم که آدم اشتباهی بیاد سر راهم و حال منو بریزه بهم. چقدر تا حالا بخاطر اشتباهای خودم دیگران رو سرزنش کردم و نفهمیدم که مقصر اصلی خودم بودم که از بس عجله کردم و بی گدار به آب زدم خودمو گرفتار کردم.

این که یه اتوبوس ساده بود با یه مسیر ساده اشتباهی! که میتونستم براحتی پیاده بشم و مسیر درست رو ادامه بدم، خدایا چقدر توی زندگیم مسیرهای اشتباهی رو رفتم و به بقیه غر زدم. خداجونم دیگه نمیخوام سوار اتوبوس اشتباهی بشم!

میخوام سوار اتوبوسی بشم که آخر مسیرش تو باشی، بپرم توی بغلت و آروم بشم از همه دغدغه های دنیا خلاص بشم. فقط مسیری رو میخوام که به تو برسه والسلام.

.

به وقت #28دیماه

عطیه جان نثاری