شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

۰۳اسفند

دیروز صبح که از خواب پاشدم داشتم به این فکر میکردم که کارهای عقب افتادمو انجام بدم تا یکم ذهنم راحت بشه

شروع کردم به گردگیری خونه و وسایلی که اصولا دکوری محسوب میشن و همیشه یه جایی گذاشته میشن و تقریبا هیچ استفاده ای ازشون نمیشه !

خیلی از وسایل تزئینی خوشم میاد ولی ترجیح میدم که کارِ هنری ایرانی باشه تا اینکه یه جنس خارجی باشه

گفتم جنس خارجی ...

چقدر تاسف میخورم وقتی دارم وسایل خونه رو جا به جا میکنم یا حتی ازشون استفاده میکنم و میبینم که اکثرأ خارجیه و بدتر از اون made in chine !!!

یعنی انقدر که لوازم چینی توی خونه ما ایرانیا هست توی خونه چینیا نیسسس !!! و این واقعا ناراحت کنندس

من خودم شخصا وقتی میرم میدون امام همش به این صنایع دستی خیره میشم و واقعا افتخار میکنم و به این جمله معروف میرسم: "هنر نزد ایرانیان است و بس"

چقدر تا حالا حواسم نبوده یا شایدم انقدر مهم نبوده که بخوام از وسایل ایرانی استفاده کنم

از این به بعد یکم بیشتر حواسمو جمع میکنم که دارم پولمو توی جیب کارگرِ کدوم کشور میریزم... کارگر ایرانی؟!...

والسلام

.

به وقت #2 اسفندماه

عطیه جان نثاری
۰۱اسفند

امروز پنج شنبه بود و اولین روز از آخرین ماه سال 98 ...

داشتم با خودم فکر میکردم که امسال رو چجوری گذروندم

کدوم رفتارهامو حاضرم توی سال بعدی دوباره انجام بدم و از کدوم رفتارم فراری ام و قراره بذارمش کنار ...

چند تا از تصمیماتم خیلی عااالی بود واسم و واقعا خدا رو شکر میکنم که پاش وایسادم تا الان

همیشه دست خدا رو توی زندگیم حس کردم و هر بار به سمتش میرم و یه قدم برمیدارم، اون غوغا میکنه

خدای من از همه اتفاقات این عالم برای من قصه ها داره

قصه هایی که خیلی راحت از کنارش رد شدم و حتی یه لحظه بهش فکر نکردم که چرا اینجوری شد

همیشه دلم میخواسته خدا همونی رو بخواد که منم میخواد که دلم میخواد که دوس دارمش

ولی نشد ...

حالا فهمیدم و با خودم میگم: آخه تو با یه ذره عقلی که توی سرته و باهاش تا یه جایی میتونی بفهمی و نمیدونی تا کی توی این دنیا موندنی هستی، چه جوری میخوای بدونی که چی خوبه واست چی بده !!!؟؟؟

آخه بابا یه ذره فکر کن! یه ذره انصاف داشته باش

خالق تو میدونه که تو با چی میتونی رشد کنی با چی خوشبخت میشی با چی هلاک میشی و با چی بدبخت میشی ...

خدای من! خیلی وقتا حرفایی بهت زدم که نباید میزدم

چقدر ازت گله کردم چقدر غر زدم سرت ...

چقدر به خاطر چیزهایی که حقم نبود التماست کردم و نمیفهمیدم که چه بلایی قراره سرم بیاد

ولی تو با مهربونی و بخشنده بودنت منو کشوندی توی راهی که باید قدم میذاشتم ...

تو منو رهام نکردی ... همیشه حواست بهم هست و این خودش دنیا دنیا می ارزه

خدایا فقط توی دعاهام اینو ازت میخوام: "ربنا و لا تحملنا ما لا طاقه لنا به"

والسلام

.

به وقت #1 اسفندماه

 

 

عطیه جان نثاری
۰۱اسفند

امروز پر از انرژی ام واسه اینکه دیروز رفتم کلاس و مثل همیشه از دوستام که بمب انرژی ان شارژ شدم

چقدر خوبه که میدونی یه جایی هست که تو رو به اهدافت نزدیک میکنه ...

تو رو بزرگ میکنه و تو با ترسایی که مدتها باهاش سر و کله میزدی روبرو میشی و اونا رو پشت سر میذاری ...

یه چیزی اینجا مینویسم ولی لطفا کسی نخونه !!!

دیروز یه جورایی میخواستم انصراف بدم نه اینکه فکر کنین از کلاسم راضی نبودماااا نهههه اصصصلا

حقیقت اینه که از خودم راضی نبودم و حس میکردم که جای یه نفری که میتونه بهتر از من باشه رو پر کردم !

ولی وقتی نشستم سرکلاس و دوباره استاد مباحث شیرین و جذاب انگیزش رو میگفتن

همون موقع بود که دوباره توی ذهنم یه صدایی اومد: جیلینگ ... جیلینگ ...

اون لحظه داشتم یه چیزهایی رو با خودم مرور میکردم و با غول تنبلی و یأس مغزم میجنگیدم

جنگ سختی بینمون بود که یهو استاد گفتن: میخوای بدونی چه باورهایی توی زندگیت داری؟!

تا حالا بهش فکر نکرده بودم اینکه چقدر باور ما آدما میتونه انقدر تاثیرگذار باشه و روی زندگیمون اثر بذاره...

باور یعنی چیزهایی که اطرافت زیاد میبینی، یعنی کسایی که باهاشون بیشتر حرف میزنی بیشتر میری پیششون بیشتر باهاشون وقت میگذرونی

همونا باورهاتو میسازن و تو میشی یه آدم شبیه باور و اعتقادات اونا ولی خودت یه لحظه هم نمیتونی اینو بفهمی !

نمیدونی چون باور چیزی نیس که پیدا باشه یا بتونی ببینیش

با چند تا سوال راحت میتونی بفهمی که من نمیتونم اینجا بگم ...

توی همین حرفای استاد بود که فهمیدم باید یه سری به باورهام بزنم و درست و حسابی بریزمشون روی کاغذ و برای خودم برنامه بچینم که اونا رو اصلاح کنم

با تکرار، باورهای ما شکل میگیره ... پس میشه رفتارهای خوب رو هر روز تکرار کنی

میتونی بدی هاتو کنترل کنی تا باورهای غلطت ریشه کن بشن ... به همین راحتی ...

البته به این راحتیام نیس و باید خیلی خیلی تمرین کنی تا باورهای غلط بچگیمون از ذهنمون بپره

و به نظر من، کار نشد نداره ...

والسلام

.

به وقت #30 بهمن ماه

عطیه جان نثاری
۱۶بهمن

بالاخره موفق شدم امروز برم دندون پزشکی ... راستش من خیلی میترسم ...

وقتی که اون دستگاهو روشن میکنه و صدای ترسناکش توی گوش آدم میپیچه. من همش استرس میافته به جونم! اینو گفتم که دقیقا حس کنید چی میگم !

وقتی رسیدم دفترچمو دادم و منتظر شدم صدام بزنه ...

البته اینو بگم که هیچ دندون دردی نداشتم و فقط واسه معاینه رفته بودم تا اینکه نوبتم شد و رفتم داخل

تا دید گفت باید عکس بگیری اینجوری خیلی چیزی مشخص نیست...

عکسو گرفتم و اومدم !

گفت امروز نمیتونم دندوناتو درس کنم و برو نوبت بزن که یه روز دیگه بیای ؟!

منم که کلی برنامه ریزی کرده بودم که امروز دندونامو درست میکنم و دیگه حوصله نداشتم که برم و یه روز دیگه بیام...

یه چیزی ذهنمو مشغول کرده بود اینکه من هیچ دردی واسه دندونام حس نمیکنم ولی دکتر گفت که 4 تا از دندونات نیاز به ترمیم داره ولی نه دردی رو حس میکردم و نه ظاهر دندونام چیزی رو نشون میداد...

به نظرم دندونام میخواستن اینو به من بگن که هر کسی میتونه ظاهرشو اونجوری که نیس نشون بده و این خیلی بده!

چقدر تا حالا حرفی که زدیم از عمق وجودمون بوده؟ یعنی واقعا دلمون میخواست اون حرف رو به فلان شخص بزنیم؟!

چقدر تا حالا مدل رفتار کردنمون خود واقعی مون بوده؟!

چقدر تا حالا احساس واقعی مون رو مخفی کردیم؟!

چرا سعی نمیکنیم خودمون باشیم راحت و ساده و بی ریا ...

بنظر من سادگی و صداقت بهترین و اصلی ترین ویژگی توی روابط ماست با اطرافیانمون.

بیایم خودمون باشیم ... دیگه ادای کسی یا چیزی که نیستیم رو درنیاریم !

خودت باش ... اینجوری همه بهت اعتماد میکنن ...

والسلام

.

به وقت #14 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۶بهمن

امروز رفتم کمک خالم. قرار بود لباسم رو برش بزنم و دیگه شروع کنم به دوختنش ولی خب نشد...

یه نفر چند تا صابون و حوله و سبد چوبی و تور و ربان و اینا داده بود بهش تا واسش تزیین کنه. اولش فکر کردم لابد واسه یه تازه عروسه که جهیزیه رو تزیین میکنن تا بقیه بیان ببینن. ولی تا پرسیدم واسه کیه؟

خالم گفت اینا واسه معلم پسرشه و گفته تازه خونه خریدن اینا رو واسم تزیین کن که بذارم توی سرویس و حمام !!! تعجبم از اینه که این خانم معلم تازه عروس نبود و به گفته ی خودش چون واسه عروسیش این کارها رو نکرده بود و از خانواده شوهرش حرف شنیده بود حالا میخواست جبران کنه ...!!!

وااااای سرم داشت سووووت میکشید و هنگ بودم کلا !

آخه چرا؟! چرا انقدر حرف دیگران واسمون مهمه؟ انقدری که طرف با دو تا بچه تازه خونه دار شده و میخواد جبران گذشته رو بکنه !!! کی چی بشه؟

که مادرشوهرم نگه فلان ... که خواهرشوهرم نگه بهمان ...!

مگه میشه یه حرف زدن انقدر توی زندگیت تاثیر بذاره تازه نه حرف حسابی و خوب! حرفای الکی و بیخود...

چقدر تا حالا سر اینکه فلانی تاییدت نکنه، لباس موردعلاقتو نپوشیدی؟ چقدر تا حالا واسه حرف بقیه، کاری که دوس داشتی رو نکردی؟ چقدر تا حالا جلوی دوستات و رفیقات اعتقاداتتو مخفی کردی سر اینکه بهت نگن اُمُل !!!

چرا تموم نمیکنیم این حرفای مسخره رو ... چرا خودمونو راحت نمیکنیم و به زندگیمون برسیم؟!

...

من میتونم از خودم شروع کنم وقتی بهم میگن بفرمائید جهیزیه دخترمون رو ببینید با کمال احترامی که برای طرف مقابلم قائلم میگم: ان شاءالله که خیر همدیگه رو ببینن و مبارکشون باشه ... هر چی هم دادین بهشون، امیدوارم بسلامتی استفاده کنن... با دعای خیر برای عروس و داماد اصلا نمیرم داخل خونه عروس بببینم چه خبره !!!

و اگه کسی اینو رعایت کنه ... خیلی از مشکلات خرید جهیزیه حل میشه ...

اگه هر کسی خودشو جای اون پدر و مادری که میخوان جهیزیه بخرن بذاره، آروم آروم ندیدن جهیزیه میشه عادت ...

والسلام

.

به وقت #13 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۶بهمن

امروز استادمون حرفای جالبی راجع به عبودیت میزد، عبودیت یعنی بندگی کردن واسه خدا. یعنی هر چی خدا میگه بگی چشم بله قربان... یعنی فقط خدا واست مهم باشه و بس.

جالب بود یکی از اثراتی که عبودیت توی زندگیمون میذاره اینه که شخصی که عبد واقعی میشه، محبوب قلوب میشه یعنی همه آدما دوسش دارن یعنی محبوب دلهای اطرافیانش میشه یعنی همه دوس دارن باهاش حرف بزنن و رفت و آمد داشته باشن و یا حتی شده یه عکس باهاش بگیرن!

توی دنیایی زندگی میکنیم که تقریبا همه آدما دنبال شهرت و مقام و پول میرن تا اینکه همه دوسشون داشته باشن و وجودشون واسه بقیه مهم باشه و به اصطلاح خودمون یه فرد خاص باشن ...

ولی اینکه واسه کیا مهم باشی واسه کیا دوست داشتنی باشی و از چه لحاظ معروف بشی خیلی مهمه ...

اینکه سعی کنیم به هر قیمتی خودمون رو توی دل بقیه جا کنیم به نظرم خوب نیس و اگه اینجوری شدیم توی گردابی میافتیم که هیچکس نمیتونه نجاتمون بده ... که هر چی دست و پا میزنیم بدتر میشه و اوضاع خراب تر ...

من به این واقعیت رسیدم که اگه با خدا باشی و هر کاری خواستی شروع کنی فقط نظر اون واست مهم باشه فقط ببینی اون چی میخواد، تو رو به جایی میرسونه که حتی اگه پول نداشته باشی آدم معروفی نباشی یا مقام دولتی و ویژه ای نداشته باشی، مهر تو رو به دل آدمهای صاف و صادق میندازه و تو محبوب قلب اونا میشی و واسه اونا معروف میشی و مهم میشی ...

چقدر حال خوبی داره وقتی خدا تو رو محبوب کنه ... چه حس عجیبی وقتی با مهربونی خدا به دل آدما بشینی و اونا تو رو دوس داشته باشن چون توی دلت فقط خداست ...

والسلام

.

به وقت #12 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۴بهمن

گوشه ای از بهترین لذت‌هایی که تا الان تجربه کردم:

زیر بارون قدم زدن بدون چتر

کافه رفتن با دوستام

خنده های از ته دل کنار خانوادم

قدم زدن روی برگای پاییزی و شنیدن صدای خش خش برگ

خوردن بستنی شکلاتی

نفس کشیدن توی هوای تمیز یک روستا

کوهنوردی با رستا

تماشای مستندهای طبیعت

استشمام عطر گل نرگس با تموم وجودم

دوختن لباس واسه خودم

خوندن شعرهای فاضل نظری

خوردن لازانیا با سس زیاد

خریدن چیزای جینگول پینگول !!! (اینو فقط دخترهایی که عاشق صورتی اند میفهمن)

تاب بازی کردن اونقدری که سرم گیج بره ...

رانندگی کردن با سرعت بالا و ویراژ دادن

رانندگی کردن توی مه البته با سرعت کم !

زیر کُرسی نشستن و چایی خوردن توی یه هوای سردِ زمستونی

حرف زدن با مادربزرگم وقتی از قدیما میگه

نصیحت های پدربزرگ که همیشه به دلم میشینه

کشیدن لپ پسرخاله جان (2سالشه)

رفتن حرم امام رضا (ع) و خیره شدن به گنبد طلاییش (4 ساله نرفتم)!

پیاده روی اربعین و بدن دردهای اول صبحش

دیدن گنبد امام حسین (ع)

قدم زدن توی بین الحرمین

روشن کردن شمع توی تاریکی

خریدن وسایلی که از چوب ساخته شده

خریدن کفش ورزشی صورتی

نقاشی کشیدن با رنگ و روغن روی یه بوم سفید و بی رنگ

 گریه کردن واسه امام حسین (ع)

 یادآوری خاطرات کودکی

 دیدن آلبوم عکس‌های قدیمی

بغل کردن نوزاد واسه اینکه همش بوی وانیل میده

شنا کردن با دوستام مخصوصا شیرجه زدن توی آب

قایق سواری

دوچرخه سواری (البته الان فقط توی باغ بانوان امکانش هست!)

شنیدن صدای چشمه

...

ان شاءالله هر روز بازم اضافه میشه ...

فعلا

.

به وقت #11 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۳بهمن

و باز هم شروع شد روزی که باید برم کلاس و کلی انرژی بگیرم

یه روز خوب رو خودت میسازی فقط باید تلاش کنی ...

امروز برای جلسه سوم راهی بیمارستان شدم البته نه واسه درمان! و خیلی زودتر از همه رسیدم ...

ساعت 1 و 20 دقیقه رسیدم، از نگهبانی پرسیدم که اتاق خانم صمدی کجاست و اونم راهنماییم کرد و در رو واسم باز کرد.

وقتی داشتم توی حیاط راه میرفتم یه استرسی توی دلم بود و همش میترسیدم که یه بیمار رو همون موقع ببرن اورژانس یا از اورژانس بیاد بیرون و منم که تحمل اینجور چیزا رو ندارم ...

حسابی دلم شور میزد و اصلا حس خوبی نداشتم و دلم نمیخواست برم داخل ...

دوباره وارد شدم و آدرس پرسیدم باید میرفتم طبقه دوم، که یهو خانم صمدی رو دیدم و یکم دلم آروم گرفت ...

کلید رو گرفتم و رفتم طبقه دوم توی کتابخونه نشستم منتظر بقیه

نمیدونم چرا این اضطراب از توی دلم بیرون نمیرفت تا اینکه بچه ها اومدن و حالم بهتر شد...

اصلا از محیط بیمارستان خوشم نمیاد یعنی فکر میکنم هیچکس خوشش نیاد و هزاران بار خداروشکر کردم که برای جلسه و کلاسمون اومدم اینجا ...

نه اینکه بخاطر سوختگی و بیماری ...

خیلی وحشتناکه ... حتی تصور کردنش ...!

اینکه بخاطر یه بی احتیاطی بسوزی ...

چقدر تا حالا توی زندگیم بی احتیاطی کردم و سوختم ولی نفهمیدم

چقدر تا حالا دل بقیه رو سوزوندم وحواسم نبوده ...

چقدر تا آخر عمرم باید تاوان اشتباهاتی رو بدم که حتی نمیدونستم اشتباه بوده !

چقدر خوبه که دیگه میدونم دل سوزوندن خیلی بدتر از اینه که دستت بسوزه ...

.

والسلام

به وقت #10 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۳بهمن

زهرا جانم ! چرا در جوانی مانند گل پرپر شده‌ای ؟...

 

ایستادگی در برابر همان هایی که با پدرش محمد (ع) عهد بسته بودند ...

ایستادگی در برابر طوفان وحشیانه دشمنان علی (ع) ...

ایستادگی در برابر قاتلین پسرش حسین (ع) ...

ایستادگی در برابر چشمان گریان حسن (ع) ...

و ایستادگی در برابر زینب (ع) کوه صبر و استقامت ...

 

و زینب از امشب چه دردهایی را به دوش می‌کشد ...

تا به عاشورا این دردها با زینب چه می‌کنند؟!

همان‌جا که زینب می‌گوید: «ما رأیتُ الّا جمیلاً»

تنها صبر صبر صبر ...

.

والسلام

به وقت #8 بهمن

عطیه جان نثاری
۱۰بهمن

امروز از صبح تا شب توی خونه بودم و مشغول تایپ صوت کلاسم. همش منتظر یه اتفاق بودم و چون توی خونه بودم حس میکردم چیزی نمیتونه نظرمو جلب کنه که امروز واسه شما بنویسمش.

تا اینکه اونقدر حوصلم سر رفت که زنگ زدم مامانم و واسه شام دعوتشون کردم و گفتم که بیان خونمون. از اون انکار و از من اصرار که تو رو خدا بیاین و تعارف نکن. تا راضی شد و 2 ساعتی گذشت تا اونا رسیدن.

توی این 2 ساعتی که منتظر بودم کارهای مختلفی انجام دادم و خودمو واسه پذیرایی ازشون آماده میکردم. میوه شستن و گردگیری کردن میزهای مبلمان و جمع کردن وسایل و لب تاپم از وسط سالن و ...

حسابی سرگرم شده بودم که کارهامو انجام بدم. یهو چشمم افتاد به گلی که پشت پنجره گذاشته بودم و دیدم ای وای آب توی گلدون تموم شده بود و ریشه هاش یه کم خشک شده بودن که سریع رفتم و دوباره آب ریختم تا بدتر نشدن.

چند روزه انقدر کارهام زیاد شده بود که دیگه حواسم از گلدون کوچولوی پشت پنجره پرت شده بود. گلی که از ساقه چیده شده بود و ریشه نداشت و من گذاشتم توی آب تا بتونه ریشه بده و رشد کنه.

من که منتظر یه اتفاق جالب بودم که اونو بنویسم گل توی گلدون نظرمو جلب کرد. اینکه چقدر تا حالا به این گل فقط در حد یک گل نگاه میکردم و فکر میکردم یه پدیده کاملا عادی رو دارم میبینم.

وقتی به ریشه هاش نگاه میکنم و میبینم این ریشه ها مث یه پمپ آب رو میکشند توی ساقه و برگای این گیاه. به برگاش که نگاه میکنم میبینم دقیقا به سمت نور کشیده شدن. و هر روز یک برگ کوچولو کنار برگای دیگه جوونه میزنه.

عجیب قشنگه ... نیست؟!

اینکه فقط یه ساقه ی بدون برگ و ریشه انقدر میتونه رشد داشته باشه نه اینکه فقط ساقه باشه و رشد کنه، نه!!! قسمت پایینش که توی آبه ریشه میده و بالای ساقه برگ میده و میشه یه گل سبز و هی رشد میکنه و بازم ریشه میده و بازم برگ ...

به نظر من به آدمایی که دنبال معجزه میگردن بگیم که این همه درخت رو میبینی؟! این همه سیب روی درخت میدونی چی بوده؟ یه دونه سیب بوده که حالا شده درخت ...

یه دونه سیب که من و تو اصلا لحظه ای بهش توجه نمیکنیم و اونو دور میندازیم ... میتونه بشه یک درخت بزرگ پر از سیبای خوشمزه ... البته اینم شرط داره که بشه درختا، الکی نیس! اون دون رو باید بذاری زیر خاک و آب بریزی روی خاک و نور کافی بهش بخوره و میشه درخت ...

این یه معجزه واقعیه ... ولی اشکال ما آدما اینه که همش منتظر یه اتفاق جدیدیم همش یه چیز خیلی عجیب رو میخوایم... ولی یکم که فکر کنیم همین دونه سیبی که میشه درخت یکی از معجزه های خداست که ما انقدر بی تفاوت از کنارش رد میشیم ...

بیایم معجزه های بیشتری رو درک کنیم...

والسلام.

.

به وقت #7 بهمن

عطیه جان نثاری