شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

شُکر پلاس

معجزه شکرانه‌ها برای یک زندگی بانشاط ...

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۶بهمن

بالاخره موفق شدم امروز برم دندون پزشکی ... راستش من خیلی میترسم ...

وقتی که اون دستگاهو روشن میکنه و صدای ترسناکش توی گوش آدم میپیچه. من همش استرس میافته به جونم! اینو گفتم که دقیقا حس کنید چی میگم !

وقتی رسیدم دفترچمو دادم و منتظر شدم صدام بزنه ...

البته اینو بگم که هیچ دندون دردی نداشتم و فقط واسه معاینه رفته بودم تا اینکه نوبتم شد و رفتم داخل

تا دید گفت باید عکس بگیری اینجوری خیلی چیزی مشخص نیست...

عکسو گرفتم و اومدم !

گفت امروز نمیتونم دندوناتو درس کنم و برو نوبت بزن که یه روز دیگه بیای ؟!

منم که کلی برنامه ریزی کرده بودم که امروز دندونامو درست میکنم و دیگه حوصله نداشتم که برم و یه روز دیگه بیام...

یه چیزی ذهنمو مشغول کرده بود اینکه من هیچ دردی واسه دندونام حس نمیکنم ولی دکتر گفت که 4 تا از دندونات نیاز به ترمیم داره ولی نه دردی رو حس میکردم و نه ظاهر دندونام چیزی رو نشون میداد...

به نظرم دندونام میخواستن اینو به من بگن که هر کسی میتونه ظاهرشو اونجوری که نیس نشون بده و این خیلی بده!

چقدر تا حالا حرفی که زدیم از عمق وجودمون بوده؟ یعنی واقعا دلمون میخواست اون حرف رو به فلان شخص بزنیم؟!

چقدر تا حالا مدل رفتار کردنمون خود واقعی مون بوده؟!

چقدر تا حالا احساس واقعی مون رو مخفی کردیم؟!

چرا سعی نمیکنیم خودمون باشیم راحت و ساده و بی ریا ...

بنظر من سادگی و صداقت بهترین و اصلی ترین ویژگی توی روابط ماست با اطرافیانمون.

بیایم خودمون باشیم ... دیگه ادای کسی یا چیزی که نیستیم رو درنیاریم !

خودت باش ... اینجوری همه بهت اعتماد میکنن ...

والسلام

.

به وقت #14 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۶بهمن

امروز رفتم کمک خالم. قرار بود لباسم رو برش بزنم و دیگه شروع کنم به دوختنش ولی خب نشد...

یه نفر چند تا صابون و حوله و سبد چوبی و تور و ربان و اینا داده بود بهش تا واسش تزیین کنه. اولش فکر کردم لابد واسه یه تازه عروسه که جهیزیه رو تزیین میکنن تا بقیه بیان ببینن. ولی تا پرسیدم واسه کیه؟

خالم گفت اینا واسه معلم پسرشه و گفته تازه خونه خریدن اینا رو واسم تزیین کن که بذارم توی سرویس و حمام !!! تعجبم از اینه که این خانم معلم تازه عروس نبود و به گفته ی خودش چون واسه عروسیش این کارها رو نکرده بود و از خانواده شوهرش حرف شنیده بود حالا میخواست جبران کنه ...!!!

وااااای سرم داشت سووووت میکشید و هنگ بودم کلا !

آخه چرا؟! چرا انقدر حرف دیگران واسمون مهمه؟ انقدری که طرف با دو تا بچه تازه خونه دار شده و میخواد جبران گذشته رو بکنه !!! کی چی بشه؟

که مادرشوهرم نگه فلان ... که خواهرشوهرم نگه بهمان ...!

مگه میشه یه حرف زدن انقدر توی زندگیت تاثیر بذاره تازه نه حرف حسابی و خوب! حرفای الکی و بیخود...

چقدر تا حالا سر اینکه فلانی تاییدت نکنه، لباس موردعلاقتو نپوشیدی؟ چقدر تا حالا واسه حرف بقیه، کاری که دوس داشتی رو نکردی؟ چقدر تا حالا جلوی دوستات و رفیقات اعتقاداتتو مخفی کردی سر اینکه بهت نگن اُمُل !!!

چرا تموم نمیکنیم این حرفای مسخره رو ... چرا خودمونو راحت نمیکنیم و به زندگیمون برسیم؟!

...

من میتونم از خودم شروع کنم وقتی بهم میگن بفرمائید جهیزیه دخترمون رو ببینید با کمال احترامی که برای طرف مقابلم قائلم میگم: ان شاءالله که خیر همدیگه رو ببینن و مبارکشون باشه ... هر چی هم دادین بهشون، امیدوارم بسلامتی استفاده کنن... با دعای خیر برای عروس و داماد اصلا نمیرم داخل خونه عروس بببینم چه خبره !!!

و اگه کسی اینو رعایت کنه ... خیلی از مشکلات خرید جهیزیه حل میشه ...

اگه هر کسی خودشو جای اون پدر و مادری که میخوان جهیزیه بخرن بذاره، آروم آروم ندیدن جهیزیه میشه عادت ...

والسلام

.

به وقت #13 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۶بهمن

امروز استادمون حرفای جالبی راجع به عبودیت میزد، عبودیت یعنی بندگی کردن واسه خدا. یعنی هر چی خدا میگه بگی چشم بله قربان... یعنی فقط خدا واست مهم باشه و بس.

جالب بود یکی از اثراتی که عبودیت توی زندگیمون میذاره اینه که شخصی که عبد واقعی میشه، محبوب قلوب میشه یعنی همه آدما دوسش دارن یعنی محبوب دلهای اطرافیانش میشه یعنی همه دوس دارن باهاش حرف بزنن و رفت و آمد داشته باشن و یا حتی شده یه عکس باهاش بگیرن!

توی دنیایی زندگی میکنیم که تقریبا همه آدما دنبال شهرت و مقام و پول میرن تا اینکه همه دوسشون داشته باشن و وجودشون واسه بقیه مهم باشه و به اصطلاح خودمون یه فرد خاص باشن ...

ولی اینکه واسه کیا مهم باشی واسه کیا دوست داشتنی باشی و از چه لحاظ معروف بشی خیلی مهمه ...

اینکه سعی کنیم به هر قیمتی خودمون رو توی دل بقیه جا کنیم به نظرم خوب نیس و اگه اینجوری شدیم توی گردابی میافتیم که هیچکس نمیتونه نجاتمون بده ... که هر چی دست و پا میزنیم بدتر میشه و اوضاع خراب تر ...

من به این واقعیت رسیدم که اگه با خدا باشی و هر کاری خواستی شروع کنی فقط نظر اون واست مهم باشه فقط ببینی اون چی میخواد، تو رو به جایی میرسونه که حتی اگه پول نداشته باشی آدم معروفی نباشی یا مقام دولتی و ویژه ای نداشته باشی، مهر تو رو به دل آدمهای صاف و صادق میندازه و تو محبوب قلب اونا میشی و واسه اونا معروف میشی و مهم میشی ...

چقدر حال خوبی داره وقتی خدا تو رو محبوب کنه ... چه حس عجیبی وقتی با مهربونی خدا به دل آدما بشینی و اونا تو رو دوس داشته باشن چون توی دلت فقط خداست ...

والسلام

.

به وقت #12 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۴بهمن

گوشه ای از بهترین لذت‌هایی که تا الان تجربه کردم:

زیر بارون قدم زدن بدون چتر

کافه رفتن با دوستام

خنده های از ته دل کنار خانوادم

قدم زدن روی برگای پاییزی و شنیدن صدای خش خش برگ

خوردن بستنی شکلاتی

نفس کشیدن توی هوای تمیز یک روستا

کوهنوردی با رستا

تماشای مستندهای طبیعت

استشمام عطر گل نرگس با تموم وجودم

دوختن لباس واسه خودم

خوندن شعرهای فاضل نظری

خوردن لازانیا با سس زیاد

خریدن چیزای جینگول پینگول !!! (اینو فقط دخترهایی که عاشق صورتی اند میفهمن)

تاب بازی کردن اونقدری که سرم گیج بره ...

رانندگی کردن با سرعت بالا و ویراژ دادن

رانندگی کردن توی مه البته با سرعت کم !

زیر کُرسی نشستن و چایی خوردن توی یه هوای سردِ زمستونی

حرف زدن با مادربزرگم وقتی از قدیما میگه

نصیحت های پدربزرگ که همیشه به دلم میشینه

کشیدن لپ پسرخاله جان (2سالشه)

رفتن حرم امام رضا (ع) و خیره شدن به گنبد طلاییش (4 ساله نرفتم)!

پیاده روی اربعین و بدن دردهای اول صبحش

دیدن گنبد امام حسین (ع)

قدم زدن توی بین الحرمین

روشن کردن شمع توی تاریکی

خریدن وسایلی که از چوب ساخته شده

خریدن کفش ورزشی صورتی

نقاشی کشیدن با رنگ و روغن روی یه بوم سفید و بی رنگ

 گریه کردن واسه امام حسین (ع)

 یادآوری خاطرات کودکی

 دیدن آلبوم عکس‌های قدیمی

بغل کردن نوزاد واسه اینکه همش بوی وانیل میده

شنا کردن با دوستام مخصوصا شیرجه زدن توی آب

قایق سواری

دوچرخه سواری (البته الان فقط توی باغ بانوان امکانش هست!)

شنیدن صدای چشمه

...

ان شاءالله هر روز بازم اضافه میشه ...

فعلا

.

به وقت #11 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۳بهمن

و باز هم شروع شد روزی که باید برم کلاس و کلی انرژی بگیرم

یه روز خوب رو خودت میسازی فقط باید تلاش کنی ...

امروز برای جلسه سوم راهی بیمارستان شدم البته نه واسه درمان! و خیلی زودتر از همه رسیدم ...

ساعت 1 و 20 دقیقه رسیدم، از نگهبانی پرسیدم که اتاق خانم صمدی کجاست و اونم راهنماییم کرد و در رو واسم باز کرد.

وقتی داشتم توی حیاط راه میرفتم یه استرسی توی دلم بود و همش میترسیدم که یه بیمار رو همون موقع ببرن اورژانس یا از اورژانس بیاد بیرون و منم که تحمل اینجور چیزا رو ندارم ...

حسابی دلم شور میزد و اصلا حس خوبی نداشتم و دلم نمیخواست برم داخل ...

دوباره وارد شدم و آدرس پرسیدم باید میرفتم طبقه دوم، که یهو خانم صمدی رو دیدم و یکم دلم آروم گرفت ...

کلید رو گرفتم و رفتم طبقه دوم توی کتابخونه نشستم منتظر بقیه

نمیدونم چرا این اضطراب از توی دلم بیرون نمیرفت تا اینکه بچه ها اومدن و حالم بهتر شد...

اصلا از محیط بیمارستان خوشم نمیاد یعنی فکر میکنم هیچکس خوشش نیاد و هزاران بار خداروشکر کردم که برای جلسه و کلاسمون اومدم اینجا ...

نه اینکه بخاطر سوختگی و بیماری ...

خیلی وحشتناکه ... حتی تصور کردنش ...!

اینکه بخاطر یه بی احتیاطی بسوزی ...

چقدر تا حالا توی زندگیم بی احتیاطی کردم و سوختم ولی نفهمیدم

چقدر تا حالا دل بقیه رو سوزوندم وحواسم نبوده ...

چقدر تا آخر عمرم باید تاوان اشتباهاتی رو بدم که حتی نمیدونستم اشتباه بوده !

چقدر خوبه که دیگه میدونم دل سوزوندن خیلی بدتر از اینه که دستت بسوزه ...

.

والسلام

به وقت #10 بهمن

 

عطیه جان نثاری
۱۳بهمن

زهرا جانم ! چرا در جوانی مانند گل پرپر شده‌ای ؟...

 

ایستادگی در برابر همان هایی که با پدرش محمد (ع) عهد بسته بودند ...

ایستادگی در برابر طوفان وحشیانه دشمنان علی (ع) ...

ایستادگی در برابر قاتلین پسرش حسین (ع) ...

ایستادگی در برابر چشمان گریان حسن (ع) ...

و ایستادگی در برابر زینب (ع) کوه صبر و استقامت ...

 

و زینب از امشب چه دردهایی را به دوش می‌کشد ...

تا به عاشورا این دردها با زینب چه می‌کنند؟!

همان‌جا که زینب می‌گوید: «ما رأیتُ الّا جمیلاً»

تنها صبر صبر صبر ...

.

والسلام

به وقت #8 بهمن

عطیه جان نثاری
۱۰بهمن

امروز از صبح تا شب توی خونه بودم و مشغول تایپ صوت کلاسم. همش منتظر یه اتفاق بودم و چون توی خونه بودم حس میکردم چیزی نمیتونه نظرمو جلب کنه که امروز واسه شما بنویسمش.

تا اینکه اونقدر حوصلم سر رفت که زنگ زدم مامانم و واسه شام دعوتشون کردم و گفتم که بیان خونمون. از اون انکار و از من اصرار که تو رو خدا بیاین و تعارف نکن. تا راضی شد و 2 ساعتی گذشت تا اونا رسیدن.

توی این 2 ساعتی که منتظر بودم کارهای مختلفی انجام دادم و خودمو واسه پذیرایی ازشون آماده میکردم. میوه شستن و گردگیری کردن میزهای مبلمان و جمع کردن وسایل و لب تاپم از وسط سالن و ...

حسابی سرگرم شده بودم که کارهامو انجام بدم. یهو چشمم افتاد به گلی که پشت پنجره گذاشته بودم و دیدم ای وای آب توی گلدون تموم شده بود و ریشه هاش یه کم خشک شده بودن که سریع رفتم و دوباره آب ریختم تا بدتر نشدن.

چند روزه انقدر کارهام زیاد شده بود که دیگه حواسم از گلدون کوچولوی پشت پنجره پرت شده بود. گلی که از ساقه چیده شده بود و ریشه نداشت و من گذاشتم توی آب تا بتونه ریشه بده و رشد کنه.

من که منتظر یه اتفاق جالب بودم که اونو بنویسم گل توی گلدون نظرمو جلب کرد. اینکه چقدر تا حالا به این گل فقط در حد یک گل نگاه میکردم و فکر میکردم یه پدیده کاملا عادی رو دارم میبینم.

وقتی به ریشه هاش نگاه میکنم و میبینم این ریشه ها مث یه پمپ آب رو میکشند توی ساقه و برگای این گیاه. به برگاش که نگاه میکنم میبینم دقیقا به سمت نور کشیده شدن. و هر روز یک برگ کوچولو کنار برگای دیگه جوونه میزنه.

عجیب قشنگه ... نیست؟!

اینکه فقط یه ساقه ی بدون برگ و ریشه انقدر میتونه رشد داشته باشه نه اینکه فقط ساقه باشه و رشد کنه، نه!!! قسمت پایینش که توی آبه ریشه میده و بالای ساقه برگ میده و میشه یه گل سبز و هی رشد میکنه و بازم ریشه میده و بازم برگ ...

به نظر من به آدمایی که دنبال معجزه میگردن بگیم که این همه درخت رو میبینی؟! این همه سیب روی درخت میدونی چی بوده؟ یه دونه سیب بوده که حالا شده درخت ...

یه دونه سیب که من و تو اصلا لحظه ای بهش توجه نمیکنیم و اونو دور میندازیم ... میتونه بشه یک درخت بزرگ پر از سیبای خوشمزه ... البته اینم شرط داره که بشه درختا، الکی نیس! اون دون رو باید بذاری زیر خاک و آب بریزی روی خاک و نور کافی بهش بخوره و میشه درخت ...

این یه معجزه واقعیه ... ولی اشکال ما آدما اینه که همش منتظر یه اتفاق جدیدیم همش یه چیز خیلی عجیب رو میخوایم... ولی یکم که فکر کنیم همین دونه سیبی که میشه درخت یکی از معجزه های خداست که ما انقدر بی تفاوت از کنارش رد میشیم ...

بیایم معجزه های بیشتری رو درک کنیم...

والسلام.

.

به وقت #7 بهمن

عطیه جان نثاری
۱۰بهمن

امروز قبل از ظهر به یه کارگاه تولیدی رفتم که اونجا حلوارده تولید می‌کردند. از مسئول اونجا مراحل تولید رو پرسیدم. خیلی توضیح نمی‌دادن که چیکار می‌کنند و اون موقعی که من اونجا بودم کسی نبود که بخوام مراحل تولید رو حتی از نزدیک ببینم. خلاصه فقط تونستم اون قسمتی رو ببینم که عسل ها بسته بندی میشدن!

بعد از پرس و جو در مورد اینکه این کارگاه رو راه انداختن و میخوان حلوارده تولید کنند. مسئول اونجا گفت ما یه محصولی رو داریم تولید می‌کنیم که تقریبا توی ایران کسی تولید نمی‌کنه. یعنی یه نوع حلوارده خاص و خوشمزه که رقیبی نداره توی بازار و از مواد کاملا طبیعی و ارگانیک داریم استفاده می‌کنیم.

میگفت برای اینکه مراحل تولید حلوارده رو یاد بگیرن رفتن یک آدم متخصص توی این کار رو پیدا کردن و ازش خواستن که بهشون آموزش بده و بابت اون هزینه زیادی رو پرداخت کرده بودند و جالب بود که برای مشتری هاشون ارزش زیادی قائل بودن و صادق بودن. این ویژگی شون رو دوس داشتم و خوشم اومد.

یهو یادم افتاد به خودم، به کاری که دارم شروع می‌کنم و بابتش هزینه دادم و خواهم داد. از همه مهم‌تر زمانی که میخوام برای این کار داشته باشم و وقت بذارم و اینکه ما بجای تولید یه حلوارده شیرین میخوایم یه محتوای شیرین تولید کنیم.

چقدر حس خوبی بهم دست میده که دارم برای اهدافم یه دست و پایی میزنم و هر روز به لطف خدا می‌تونم پیشرفت داشته باشم و توی کارم موفق باشم. و یه چیزی رو خوب میدونم که خدا هیچ تلاشی رو بی نتیجه نمیذاره و قطعا خودش کمکم میکنه و راه باز میکنه واسم.

با خودم توی این فکرهام غرق شده بودم که یهو یه چیزی اومد توی ذهنم که تا الان تا اینجای زندگیم چند قدم به خدا نزدیک شدم یا اصلا دور شدم؟! چقدر تا حالا لحظه هایی رو که توی زندگیم داشتم به بیکاری و کارهای مزخرف گذروندم؟ چقدر تا حالا بهاء دادم واسه چیزهایی که هیچ ارزشی نداشتن...

چقدر عمرم تلف شد سر اینکه کی چی گفت؟ چرا اینو گفت؟ چرا اینجوری نگاه کرد؟ چرا فلان؟ چرا بهمان؟ ...

بسه دیگه آخه چقدر منتظر تایید دیگران موندم؟! ... ول کن بابا ...

میخوام توی زندگیم فقط یکی تاییدم کنه اونم خدا و بس ...

از حالا دیگه تاییدیه تو رو میخوام خداجونم ...

والسلام.

.

به وقت #6 بهمن

عطیه جان نثاری
۱۰بهمن

امروز صبح از شوق کلاسم از خواب پاشدم. کلاسی که پر از انرژیه و حال بدتو خوب میکنه ... استاد شروع کرد به خوندن دعای سلامتی آقامون امام زمان (عج) و صلوات فرستادن.

یهو گوشی موبایلش زنگ خورد و تا مشغول صحبت بود. یهو دیدم چند تا از دوستام دارن با صدای بلند وسط کلاس از همدیگه سوال میکنن و داد میزنن به معنای واقعی... همه بچه ها تعجب کرده بودن و خود منم مات شده بودم بهشون...

یهو دیدم پا شدن اومدن وسط کلاس و با هم بحث میکنند!!! استاد هم فقط نگاه میکرد ... و یکم که گذشت فهمیدیم که آهاان از قبل هماهنگ شده بوده و اینا دارن واسمون نقش بازی میکنن و مطالب کلاسی رو ارائه میدن ...

شاید واستون سوال بشه مگه مطالب کلاسیمون چیا بوده که اینا اینجوری بحث میکردن؟! یه سری سوال و جواب که بین یه بنده لجووووج و خدای خودش بحث میشه ...

اینجا یه مقداری از مکالمات بنده با خدا رو واستون میذارم، از این قرار که:

  • بنده: خدایا چرا این دنیا رو آفریدی؟
  • خدا: برای توی انسان آفریدم. (آیه 12 سوره طلاق)
  • بنده: من رو برای چی خلق کردی؟
  • خدا: برای اینکه بندگی کنی. (ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون=جن و انس را نیافریدم مگر برای عبودیت)
  • بنده: خدایا میشه بگی چرا منو آفریدی تا تو رو اطاعت کنم؟
  • خدا: برای اینکه بتونی مَثَل من بشی یعنی بتونی تمام صفات خداوند رو توی خودت داشته باشی و بهشون برسی و کارهای خارق العاده ای انجام بدی. چون اگه نفست رو محدود کنی شکوفا میشی. منِ خدا فیاض علی الاطلاقم چرا وقتی میتونم یه فیضی رو برسونم و مثل خودم را بیافرینم این کار رو نکنم، که اگر نمیکردم خساست می‌ورزیدم.

و ادامه سوال و جواب ها ...

و اینکه چقدر تا حالا به این سوالا فکر کردیم؟ چقدر واسمون مهم بوده که اصلا ما برای چی خلق شدیم؟ برای چی اومدیم توی این دنیا؟

اصلا برای چی باید بندگی کنیم؟ برای چی باید اطاعت کنیم از خدایی که ما رو آفریده؟! چرا باید نفسم محدود باشم؟ اگه بخوام آزاد باشم چی؟...

و هزارتا سوال دیگه که شاید تا حالا بهش فکر نکردیم یا فکر کردیم ولی دنبال پیدا کردن جوابش نرفتیم ... چقدر میخوایم زندگی کنیم با سوالایی که حل نشده ...

تا کجا میتونیم ادامه بدیم؟ ...

دیگه وقتشه ... بیایم یه کم فکر کنیم تا حداقل بدونیم واسه چی داریم زندگی میکنیم به کجا میخوایم برسیم؟ این همه دغدغه تهش چیه؟ این همه بدو بدو کردنای ما چه فایده ای داره؟

والسلام.

به وقت #5 بهمن

عطیه جان نثاری
۰۶بهمن

غروب جمعه ها که میشه نمیدونم چرا حالم گرفتس... مهم نیست کجا باشم یا کنار چه کسی باشم، ولی این حس عجیب همیشه میاد سراغم ...

مث آدمایی که گمشده ای دارن همش منتظر یه خبرم ...

جالب اینجاست که هر کاری میکنم حالم بهتر نمیشه البته شاید لحظه ای شاد بشم و کنار خانواده لحظه های خوبی رو بگذرونم ولی از عمق وجودم خوشی رو نمیفهمم.

امروز هم مثل بقیه جمعه ها گذشت ولی حالم هنوز خوب نشده ...

تا حالا به این فکر نکردم که چی میتونه حال دلم رو خوب کنه ولی اینو میدونم که خیلی وقته فراموش کردم، اینکه جمعه ها باید به یاد امام زمانم باشم و برای سلامتیشون دعا کنم.

دلم به این خوشه که هر روز برای من دعا میکنن وگرنه اوضاع زندگیم غیر قابل کنترل میشد و حالم بدتر از الان ...

ولی من چی؟ صبح که پا میشم چقدر به یاد امامم هستم؟ چقدر از سر ذوق اینکه یه روز دیگه میتونم سلام بدم، از خواب بیدار میشم؟!

یادمه استادمون میگفت: توی یه جلسه بودیم، پسرمم که 3 سالشه خواب بود اونجا. یهو بیدار شد و با گریه و اضطراب دنبال من میگشت و منو صدا میزد. منم بغلش کردم و گفتم نترس من اینجام عزیزم.

استادی که در حال سخنرانی اونجا بودن گفتن: "ببینید حال این بچه را بعد از اینکه از خواب بیدار میشه نگاه کنید. ما باید وقتی از خواب بیدار میشیم اینجوری دنبال امام زمانمون بگردیم."

واسم خیلی جالب بود و کلی به حال خودم تاسف خوردم که من هر موقع از خواب بیدار میشم به فکر اینم که امروزم رو چجوری بگذرونم چیکار کنم که از خودم راضی باشم؟ تا آخر شب میرسم کارهای روزانمو انجام بدم یا نه؟

و اینکه همش به فکر خودمم ...

چه روزهایی که میتونستم از سر شوق اینکه امروز چیکار کنم که امام زمانم دوس داشته باشه از خواب بیدار بشم. چقدر میتونستم هدف هامو با هدف های امامم تنظیم کنم. چقدر حال بدی دارم الان که میفهمم انقدر دورم ازشون...

دلیل بغض غروب جمعه ها فقط منم و من.. منی که از اول هفته تا آخر فقط به فکر حل شدن کارهای خودمم و برسم به اهدافی که خودم دلم میخواد...

کاش میشد یه فکری به حال دلم بکنم ! ...

والسلام.

.

به وقت #4 بهمن

عطیه جان نثاری